همیشه گفتهام؛ هنر و بهویژه شعر، تبدیل رنج به لذت آفرینش است. زمانیکه شما مینویسید، میتراشید، نقاشی یا خطاطی میکنید یا ساز میزنید، رنج عملاً در شما فروکش میکند. این خاصیت جادویی درگیر بودن با خلق یک اثر هنری است. به همین دلیل احساساتی نیرومند چون خشم، درد و اندوه، بهترین سوخت و مصالح اولیه برای خلق یک اثر ادبی یا هنری ارزشمند هستند.
لطفاً در زندگی خود، برای شعر و هنر فضا باز کنید. کودکی و نوجوانی سرشار خود را به یاد بیاورید. آن زمان که با اشتیاق نقاشی میکشیدید، با خمیرهای بازی اشکال مختلف میساختید، شعرهای عاشقانه و داستانهای تخیلی کوتاه مینوشتید، روزنامه دیواری تهیه میکردید و حال خوب لحظهای از شما دور و جدا نبود.
امروز هم برای تبدیل رنجهای بیامان زندگی به لذتی عمیق، به چنین ابزار معجزهآسایی نیازمندید. بیآنکه دغدغه داشته باشید آیا شعر یا هنر شما مقبول طبع صاحبنظران میافتد یا نه!
جایی خواندم وقتی یک نفر شعر مینویسد، با آن شعر خود را نیز دوباره میآفریند. او دیگر برده رنجها و بیعدالتیها نیست؛ بلکه درگیر و آفریننده فعال واقعیت خویش است. یک شاعر را پشت میز کار تصور کنید! قلم در دست یا خیره به صفحه رایانه؛ آن وقت یک کلمه زیبا در سطر اول، یک ترکیب سحرانگیز در سطر پایینتر، یک تشبیه تحسینبرانگیز اینجا، یک استعاره ناب آنجا و کمی بعد، احساسات منفی مخرب بهطور کامل ناپدید شدهاند.
واقعیت آرامکننده این است که رنج؛ منبع تمام ایدههای ارزشمند، جستوجوهای شوقآمیز؛ همچنین پرورش شخصیتها یا نمادهای کارآمد در هر اثر ادبی یا هنری است. در روند خلق، دیگر احساسات منفی نیرومند ما را به دام نمیاندازند، آزار نمیدهند و تحلیل نمیبرند؛ بلکه ما را با قدرت به پیش میرانند. شعر رنج و خشم ما را به چیزی لذتبخش، هدفمند و چهبسا عمیق و زیبا تبدیل میکند. شاملو در مقدمه کوتاه مجموعه شعر ابراهیم در آتش میگوید: «شعر برداشتهایی از زنذگی نیست؛ بلکه یکسره خودِ زندگی است.» و راست میگوید.
در ادامه دو شعر از مجموعه شعر با ترمه و تمنا به شما تقدیم میشود.
شما میتوانید این مجموعه دوستداشتنی صوتی و متنی را همراه با اجرای برخی از بهترین شعرها از شاعران جهان، در همین سایت تهیه کنید. پشیمان نمیشوید! گوارای وجود.
اگر باز بیموقع باران نمیشد
– چه میشد اگر
راه دلتنگی از ما جدا بود؟!
من و تو صمیمیتر از باد و باران
میان نفسهای خوش عطر گل میدویدیم وُ
عاشقتر از پیلههای نجیب و لبالب،
به اعجازِ ناگاه پروانهها میرسیدیم…
چه میشد تو را باز میدیدم
ای شهر نیلوفر و شعر و رؤیا!
تو ای ساحل شمع و پروانه و گل
تو را ای شبِ روشن رو به دریا…
چقدر شهر تاریک و خالی است!
چرا در نگاه من و تو نباید چراغی بسوزد؟
چرا این شب عاشق ِآسمانجُل
نباید کمی ابر و باران و ماه و ستاره
برای تن خسته خود بدوزد؟!
چرا ما نباید بخوانیم؟
چرا ما نباید برای هم و در دل هم بمانیم؟
چرا ما نباید سؤالی بپرسیم؟!
چرا ما نباید جوابی بدانیم؟!
چه میشد اگر
چشمههای نجیب تن من
تنت را دوباره به آغاز گل کردن و واژه دادن،
به آغاز دلواپسیهای یک دانه میبرد؟
چه میشد زمان باز میگشت
تو در سایه چشم من مینشستی
و یک بار دیگر
تمام دلت را برای دلم مینوشتی؟
اگر باغ در چشم خیس تو ویران نمیشد،
اگر باد بیمار و تبدار
تو را در خیابان آشفتگی گم نمیکرد
اگر باز بیموقع باران نمیشد
اگر آسمان…
+ آه اگر را رها کن!
– اگرهای من با نگاه ِتو پایان ندارد
***
فتحِ باغ
چه شادمانی عجیب روشنی!
به خاطرت
تمام رنجهای سرخ عاشقانه را به جان خریدهام
پس از رها شدن
گریستن
شنیدن دروغ و درد از زبان تندوتیز برگها
تگرگها
پس از هزار و یک شبِ دعای خالصانه در برابر خدا
پس از تمام مرگها
پس از تمام گریههای تلخ و بیقرار و ناشنیدهام
تو را
چو جام بینظیری از ترانه و شراب
سر کشیدهام
تو عاشق منی
و من در انتهای راه خود
به قلّه شگرف آن فلات سبز و جاودان رسیدهام.