info@sokhangozaar.com

سفر به اطراف روستای افجه

سفر دل‌انگیز و درس‌آموز است و همراه شدن با یکی دو دوست قدیمی، آن را از خاطره‌های شیرین نیز، سرشار می‌کند. شب دهم فروردین ۱۴۰۱ در یک گفت‌وگوی تلفنی با رفیق نازنینم لیلا، تصمیم گرفتیم به روستای افجه در پنج کیلومتری شهرستان لواسان برویم. می‌دانستم همسرش و فریبا و عباس، خواهر و برادر لیلا هم در این سفر با ما هستند.

من، لیلا و فریبا سال‌هاست که یکدیگر را می‌شناسیم. رفاقت ما باغی است با انبوهی از درختان سر به فلک کشیده سبز، همراه با جویباری زلال از یکرنگی که از میانه آن می‌گذرد و پرندگانی سرزنده از مهر که در آن آواز می‌خوانند.

دهم فروردین ساعت ۵:۴۵ دقیقه لیلا با من تماس گرفت تا مطمئن شود بیدار هستم. آن‌ها از شهرستان شهریار به تهران و دم در خانه من می‌آمدند و بخش دوم سفر، از کوچه دوست‌داشتنی من آغاز می‌شد.

ساعت ۶:۱۵ دقیقه از رختخواب بیرون آمدم، چای و صبحانه آماده کردم، نگاهی دوباره به خوراکی‌های خوشمزه و لوازم سفر یک‌روزه‌ای که از شب قبل آماده کرده بودم انداختم، آرایش کردم و در دل خوشحال بودم که دوباره رفقای گرمابه و گلستانم را می‌بینم. ساعت ۷:۳۰ لیلا زنگ خانه مرا به صدا درآورد.

***

مسیر سفر معطر به خنده، مرور خاطرات خوب گذشته و شیرین‌زبانی‌های عباس بود در شرح ماجرای سفر یک‌روزه‌ای که با فریبا به شمال و جشن عروسی یکی از دوستانش رفته بودند. چقدر این سفرهای کوتاه یک‌روزه خوبند؛ چقدر در بهبود حال و هوای آدم‌ها مؤثرند و چه زیبا ذهن را از دغدغه‌های پوچ و آزاردهنده می‌تکانند.

ساعت ۸:۲۰ دقیقه صبح به روستا رسیدیم. افجه هنوز در خواب بود و ما به‌آرامی و سوار بر خودرو در کوچه‌های اصلی آن پرسه می‌زدیم. در مسیر چند سگ بزرگ دیدیم و مرد جوان افغانی که بیرون یک ساختمان نیمه‌کاره، مشغول جمع‌آوری آجر بود و مرد دیگری که سوار بر الاغ، بی‌خیال به‌جانب مقصد خود حرکت می‌کرد. راستش کمی تعجب کردم. افجه زیباست؛ اما حال و هوای روستاهای قدیمی و بکر را ندارد. پر است از سازه‌های جدید تازه متولدشده و دیدن آن مرد با الاغ در آن محیط دگرگون‌شده، بیش از آنکه اصالت و سلامت روستا را به خاطر من بیاورد، به وصله ناجوری بر لباس جدید روستا شباهت پیدا کرده بود!

از خودرو پیاده شدیم. هوا سردی دلچسبی داشت و بهار هنوز بساط خود را در افجه پهن نکرده بود. یک درخت کوچک با شکوفه‌های سفید مقابل من، کمی سبزه این‌طرف، چند گل زرد و آبی کوچک خودرو آن‌طرف و درختان همچنان بی‌برگ و عریان.

به شاخه‌ها نگاه کردم. به رودخانه کم‌آبی که بی‌سر و صدا از کنارم می‌گذشت و کوچه‌باغی که در عریانی خود هم چیزی آشنا و آرام‌بخش را در من بیدار می‌کرد.

عباس و آقا ناصر خوشحال از باز شدن سوپر مارکت محله، داخل مغازه رفتند و با یک کیلو سیب‌زمینی، چند قالب کره، نوشابه، دلستر و کمی خرت‌وپرت دیگر برگشتند.

قبلاً شنیده و خوانده بودم که افجه جایی دارد به نام قصر ناصرالدین‌شاه. با خیال خوش دیدن از این مکان تاریخی شروع به پرس و جو از صاحب مغازه کردیم؛ اما به این نتیجه رسیدیم که از آن مثلاً قصر، فقط یک دیوار کوتاه نیم‌بند و تلی از خاک بر جای ‌مانده است!

عباس گفت:

– بی‌خیال! برویم یک جایی بساط چای و سیب‌زمینی زغالی راه بیندازیم.

– برویم.

روستای خواب‌آلود افجه را به مقصد دشت هویج ترک کردیم. آسمان آبی بود و به‌تدریج هوا گرم‌تر می‌شد. کمی آن‌طرف‌تر از روستا، با تپه‌های عجیب و زیبایی مواجه شدیم و تصمیم گرفتیم همان‌جا اتراق کنیم.

خداوندا چه هوایی! چه آسمانی! چه رنگ‌های جادویی و بی‌نظیری بر پیکر تپه‌ها و کوه‌های کم ارتفاع اطراف نشسته بود و چه فرصت مغتنمی برای بالا رفتن از آن‌ها و کشف آن چیزی که درست آن‌سوی آن بلندی‌ها نفس می‌کشید.

به جز چند لکه کوچک سبز چیزی در دامنه هموار تپه دیده نمی‌شد؛ اما زلالی آن آسمان و عطر تازه و دیوانه‌کننده طبیعت به من می‌گفت: اینجا بی‌هیچ جنجال و هیاهو، بهار است.

***

چادر زدیم. کنارش زیلو پهن کردیم. بعد با چوب‌های درخت انگوری که لیلا از خانه آورده بود، آتش به پا کردیم و چای که آماده شد، نوش جان کردیم و در مرحله آخر هم سیب‌زمینی‌ها را شستیم و داخل زغال آماده انداختیم. بعد من و فریبا از یک ‌طرف، عباس از یک طرف و آقا ناصر هم از سمت دیگر، به‌جانب دلخواه حرکت کردیم.

سکوت، هوای تازه، آرامش و خلوصی که در فضا موج می‌زد، مرا آرام کرده بود. دوباره با خود به صلح رسیده بودم و این‌همه تنها به لطف اعجاز طبیعت و دوستان یکرنگی ایجاد شده بود که از توفان سهمگین کرونا به سلامت گذر کرده بودند.

بعد از فتح تپه‌ها و تماشای چشم‌اندازهای دلگشا، نوبت گرفتن عکس بود و خنده و فیگورهای متنوع. زمان برگشتن به سمت چادر، با تعجب دیدیم چند خودروی دیگر کنار خودروی ما توقف کرده و هر یک در جایی از آن دامنه چادر زده‌اند. خندیدیم و حضور آن‌ها را به قدم مبارک خود نسبت دادیم!

به چادر که رسیدیم لیلا ما را به انواع خوراکی‌ها میهمان کرد. کمی که نفس تازه کردیم، او را هم با خود به بالای یکی از تپه‌ها بردیم. کرونا روی ریه‌های این رفیق قدیمی اثر بدی گذاشته بود. نمی‌توانست پا به پای من و فریبا از تپه بالا بیاید. بیماری، ضعف بدنی و نشستن دوساله در چهاردیواری خانه، از او زنی کم‌رمق، بی‌حال و خسته آفریده بود. چقدر این هوای تازه برایش مفید بود و اگر می‌توانستم او را راضی کنم که برای شنا به استخر نزدیک خانه‌اش برود، پیاده‌روی را جدی بگیرد و کمتر در خانه بماند، او به لیلای شاد و سرزنده گذشته برمی‌گشت و برگرداندن دوست به زندگی، کمترین کاری است که از دست دوست برای دوست برمی‌آید.

***

لیلا مهندس صنایع غذایی است. او برای ناهار پیتزا پیراشکی درست کرده بود. اول سیب‌زمینی‌های برشته‌شده در آتش را همراه با کره خوردیم و از لذت فریاد کشیدیم. بعد هم سفره پهن شد و همه محو تماشای هنر این بانوی با سلیقه، مشغول خوردن ناهار شدیم. غذای عالی، آسمان آبی بالای سرمان، عطر چوب سوخته در هوا و آفتابی که حالا دامنه را کاملاً در سیطره خود گرفته بود و کوه‌های کمی تزیین‌شده با برف که ما را محاصره کرده بودند.

خدایا چقدر جهان تو زیباست و آدمی‌زاد چقدر ساده از تاریکی دل می‌کند و به سمت نور می‌رود. آیا ما جز طبیعت سالم و رابطه‌های سرشار از شوق و لطف، چیز دیگری باید از تو بخواهیم؟!

***

به یک چشم به هم زدن روز تمام شد و ما در حال جمع‌کردن وسایل هستیم. روزی بی‌نظیر بود. دیدارهای دوستانه بعد از مدت‌ها تازه شد. با یکدیگر گفتیم، خندیدیم، خوردیم، نوشیدیم، راه رفتیم و آواز خواندیم و در انتها همه به این نتیجه رسیدیم که دوباره به زندگی برگشته‌ایم.

اطراف ما و در آن فضای ساده بی‌برگ، خانم‌های بسیار جوان بدون حجاب بودند با خنده‌های بلند و موهای پریشان و رها در باد. اطراف ما خانم‌های محجبه چادری هم بودند و من دیدم چگونه همراه با خانواده‌هایشان نماز ظهر را با عشق اقامه کردند. کنار ما خانواده ثروتمندی هم بودند با تجهیزات کامل سفر و هلی‌شاتی که بالای سرمان می‌گرداندند و بعد کنار جاده، موتورسواران حرفه‌ای با لباس‌های مخصوص که یکی از آن‌ها نیز، خانمی جوان بود.

همه کنار یکدیگر بودیم. همه آرام و خوشحال بودیم. نه حرف تندی، نه مزاحمتی، نه دعوا و جنجالی. حتی اگر در مسیر هم قرار می‌گرفتیم، سلام و خوش‌وبش می‌کردیم و از یکدیگر رو برنمی‌گرداندیم. خداوندا آیا کرونا از ما آدم‌های دیگری ساخته است؟! آدم‌هایی مهربان‌تر، وسیع‌تر، سازگارتر و قدرشناس‌تر؟! دعا می‌کنم این‌طور باشد.

ساعت ۶ عصر من به خانه‌ام و کوچه دلخواه رسیدم. هرچه کردم نتوانستم لیلا و بقیه را به خانه بیاورم؛ بنابراین با حال خوش از یکدیگر جدا شدیم و سفر یک‌روزه من همراه با دشتی وسیع از خاطرات خوش و به امید باهم بودنی دیگر، به پایان رسید.

2 دیدگاه در “سفر به اطراف روستای افجه

  1. همیشه خوشحال و خندان باشی و به تفریح
    خیلی ریز و زیبا ما رو به مکان بازدید شده بردید و چه توصیفات قشنگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...