شاعر بودن هم عالم خودش را دارد. فصل؛ زمستان، ماه؛ بهمن و ساعت ۱۷:۵۲دقیقه است. بیست دقیقهای میشود که آفتاب غروب کرده است و شب بیمحابا تهران را در آغوش کشیده است. امروز پستچی آخرین کتابی را که از نمایشگاه مجازی کتاب خریده بودم برایم آورد. وقتی سلام کردم و بسته را تحویل گرفتم، موقع امضای دیجیتالی بر صفحه تلفن همراهش با لبخند پرسید: تمام شد؟! سرم را بالا آوردم و به او لبخند زدم. بله. تمام شد.
میانسال بود با چهرهای استخوانی، موی کمپشت و سر و ریش نامرتب. ده روزی میشد که به این کوچه بنبست و دم در خانه من میآمد و کتابها را برایم میآورد. امروز میدانستم دیگر او را نمیبینم؛ بنابراین انعام مختصری به او دادم و از زحمتی که این چند روز برایم کشیده بود تشکر کردم. زمانی که میخواستم در را ببندم گفت: عجیب است! در چنین وضعیتی اینهمه کتاب خریدید. دانشجو هستید؟
گفتم: نه. نویسنده و پژوهشگرم.
گفت: در چه زمینهای؟!
گفتم: زبان و ادبیات فارسی
گفت: شعر هم میگویید؟
گفتم: بله
گفت: از کی؟
یکلحظه ماندم. با خود گفتم چرا این سؤال را میپرسد! کمی مکث کردم و گفتم: نمیدانم.
و بعد با کمی شیطنت اضافه کردم: یادم نیست کی شاعر نبودم!
خندید. خداحافظی کرد و همانطور سوار بر موتورسیکلت قدیمیاش به دنبال نشانیهای دیگر، پا زد و عقب رفت و من هم در را بستم و درحالیکه روی بسته دنبال اسم انتشارات میگشتم، به سمت آسانسور به راه افتادم.
در فاصله رفتن به طبقه سوم، پرسشهای عجیبی به ذهنم میآمد. واقعاً من از کی شعر مینوشتم؟! اصلاً چرا شعر سراغ من آمد؟! من شعر را انتخاب کردم یا او مرا؟! بعد لبخند زدم و شانههایم را بالا انداختم و با خود گفتم: جواب هرچه میخواهد باشد. من و شعر پیمانی ابدی و ناگسستنی با یکدیگر بستهایم و تا به اینجای کار نیز با خوب و بد هم کنار آمدهایم و چندوچون آغاز این همزیستی عجیب و درعینحال دلپذیر نیز اهمیت چندانی ندارد. چیزی که مهم است این است: هنوز شاعرم.
در ادامه بخوانید شعری را که از مجموعه شعر سپید «شاعری با دفتری از گلولههای خیس» برای شما انتخاب کردهام. گوارای وجود.
*
آبوهوای گرم
طعم غریبی داری!
روان و بدون دغدغهای
شکلِ لانه کردنت
درون قلب من نیز
جریان مواج و بلند دیگری دارد
اصلاً خودت هم
از آبوهوای گرم دیگری هستی
بهاری نو
که جوانی ازدسترفته شعرهایم را
دوباره به من
بازمیگرداند…
اگر بدانی چقدر بیترانه و آشفتهام!
باید لغتنامه مغرور مدرسهام را
به دادگاه بکشانم
بیسواد
یک عمر اقیانوس گرم را برای من
بلعنده تاریک
معنا کرده بود!
تو را
که تا بوده
گدازهای روان و پنهان
در شریانهای شرمگین تنم بودهای!
آیا میتوانم بدون تو باشم؟!
کتابهایت را با لبخند امضا میکنی
چمدانت را میبندی
اشک دوباره اسلحه قدیمیاش را برمیدارد
و باد
با پر و بالی خیس
بیهیچ حرفی
تو را به ایستگاه قدیمی
رفتنِ بی من میرساند…