info@sokhangozaar.com

کاخ نیاوران؛ ۱۴۰۱

عزیزانم برای گذراندن تعطیلات عید به شهرستان رفته‌اند؛ اما من برای سامان دادن به بسیاری از کارهای عقب‌افتاده، همین‌طور تنظیم برنامه کاری یک‌ساله‌ام، در تهران مانده‌ام. البته گاهی هم استراحت می‌کنم و به تماشای مکان‌های تاریخی و دیدنی پایتخت می‌روم. دوم فروردین ۱۴۰۱ را به بازدید از کاخ نیاوران اختصاص دادم.( لطفاً این خاطره را نیز بخوانید.)

ساعت یک از خانه بیرون زدم و پس از چهل دقیقه، به میدان شهید باهنر رسیدم. از ماشین که پیاده شدم، نسیم خنک منطقه شمیران همراه با عطر شکوفه‌های سفید، صورتم را نوازش کرد. چه هوای بهاری دلچسبی!

خیلی دلم می‌خواست بدانم استقبال مردم از این کاخ‌موزه بعد از فروکش کردن نسبی کرونا چگونه است و از چیزی که در قسمت خرید بلیت و ورودی این بنای تاریخی دیدم، حیرت کردم. جمعیت بیش از آن چیزی بود که تصور می‌کردم!

برخورد نیروهای حراست و بقیه میزبانان، با بازدیدکنندگان در آن ازدحام عجیب‌وغریب، عالی بود. همه با روی باز، ظاهری آراسته و چهره‌ای شاد، عید را به مردم تبریک می‌گفتند و از دیدن آن‌همه بازدیدکننده به هیجان آمده بودند.

صف طولانی بود و زمان برد تا من به قسمت خرید بلیت الکترونیکی برسم. نوبت به من که رسید بعد از لمس گزینه ایرانی، شماره تلفنم را وارد کردم و بعد نوبت به وارد کردن شماره ملی رسید. آن را هم وارد کردم؛ اما با تعجب دیدم در صفحه این پیام ظاهر شد: «صاحب این شماره ملی، مجوز بازدید از اماکن گردشگری را ندارد.»

خیال کردم ایراد از دستگاه است. دوباره فرایند خرید بلیت را تکرار کردم و باز هم همان نتیجه. ناگهان فهمیدم ماجرا از چه قرار است. گویا دوستان در بیمارستانی که سه دوز کامل واکسن کرونا دریافت کرده بودم، فراموش کرده بودند نام مرا در سیستم وزارت بهداشت ثبت کنند و حالا من از نظر سامانه این وزارت‌خانه ، یک ناقل شرور ویروس بودم!

ناراحت شدم و مسأله را با یکی از متولیان در میان گذاشتم.

با خوشرویی پرسید: واکسن زده‌ای؟

گفتم: بله سه دوز کامل.

گفت: پس حتماً خطای انسانی پیش آمده و فراموش کرده‌اند نام شما را در سیستم ثبت کنند. با شماره ملی یکی از اعضای خانواده‌ات وارد شو!

برق شیطنت در نگاهم پدیدار شد.

گفتم: می‌شود؟!

گفت: بله چراکه نه. به‌هرحال شما که واکسینه شده‌اید.

ظرف چند ثانیه بلیت را خریدم و در دل نیشخندی جانانه تحویل آن فردی دادم که نتوانسته بود با اهمال‌کاری و «خطای انسانی» روز مرا خراب کند!

از گیت گذشتم و وارد محوطه شدم. خداوندا چه حس ناب و دلپذیری و چه جمعیتی در کاخ بود! شادمان به سمت موزه جهان‌نما به راه افتادم؛ اما از شما چه پنهان داخل که شدم، نتوانستم از تماشای تابلوها آن‌طور که دلم می‌خواست، لذت ببرم. ازدحام جمعیت و حضور تماشاگرانی که گویا از سر بیکاری به آن موزه آمده بودند، حال خوب مرا تغییر داد.

آثار از بهترین‌های جهان بودند؛ اما تماشاگران چه بگویم! پدری نقاشی پاول کِله را مسخره می‌کرد و به پسرش می‌گفت: این دیگر چیست؟! بیا برویم. تو قشنگ‌ترش را می‌کشی! و ما تنها پنج ثانیه فرصت داشتیم یک تابلو را تماشا کنیم و باید فرصت را به تماشاگر دیگر می‌دادیم!

ازدحام جمعیت، ترس از انتقال ویروس و…؛ باعث شد از موزه بیرون بزنم و به محوطه برگردم. به سمت کاخ به راه افتادم. ضلع غربی بنا سکویی بزرگ آماده شده بود و شش هنرمند با نوای موسیقی کردی، برای بازدیدکنندگان برنامه اجرا می‌کردند. مردم مثل همیشه از طریق لنز دوربین گوشی‌های تلفن همراه، برنامه را تماشا می‌کردند!

من به حرکت منظم پاها و شانه‌ها، چهره‌های شاد و دستمالی که مرد رقصنده با مهارت آن را کنار سرش می‌چرخاند نگاه می‌کردم؛ به مردمی که به لطف واکسیناسیون بعد از دو سال می‌توانستند دوباره کنار یکدیگر بایستند و به بارانی که نم‌نم می‌بارید و باغی که پر بود از عطر موسیقی و گل‌های تازه شکفته‌ای که به روی دیگران لبخند می‌زدند.

بازدید از کاخ نیاوران هم دردسرهای بازدید از موزه جهان‌نما را داشت. صفی بسیار طولانی و مردمی که باید با عجله کاخ را می‌دیدند و نوبت را به دیگران می‌دادند!

از کاخ هم به‌سرعت باد بیرون آمدم و راهی کوشک احمدشاهی شدم؛ در طول مسیر باران شدت گرفت و من با وجود حال خوبی که زیر باران داشتم، به سمت کافه‌رستوران باغ دویدم. وای! چه پناهگاه امن و گرمی! عطر قهوه که بر عطر لیمو، زنجبیل و غذاهای گرم غالب شده بود، میزهای انتهایی کافه که خیس از آب شده بودند و من و جمعیتی که هیچ‌یک گله‌ای از وضع موجود نداشت. انگار همه برای اولین بار بود که بارش باران را می‌دیدیم. خوشحال بودیم. خوب و درست تماشا می‌کردیم و گاه بی‌اختیار و با دیدن کوچک‌ترین حرکتی از جانب دیگران با صدای بلند می‌خندیدیم.

کنار من زنی به احترام بهار و باران، سیگارش را خاموش کرد و پرندگان کوچکی که از باران به نرده‌ها و لبه‌های صندلی پناه آورده بودند نیز، در شادی ما شریک بودند. من آن‌قدر غرق تماشای باران و زنده شدن باغ بودم که ابتدای کار ندیدم یکی از آن پرنده‌ها درست کنار من بر لبه صندلی نشسته است و بعد که به او نگاه کردم دیدم پرنده هم مستقیم به من نگاه می‌کند!

خداوندا! من و پرنده دو ثانیه چشم در چشم یکدیگر و بعد پرواز او در باران و خوشبختی بی‌نظیری که در قلب من موج می‌زد. با خود فکر می‌کردم آیا این شادی، ملاقات من با پرنده و این کنار یکدیگر بودن‌ها، ادامه‌ خواهد داشت؟!


جای شما خالی! چای گرم می‌نوشیدم، کیک تازه گردو می‌خوردم، درختان شسته را با عشق تماشا می‌کردم و به صدای شاد میزبانان گوش می‌دادم که هرچند دقیقه یک‌بار به میهمانان می‌گفتند: دوستان مهم نیست غذا یا نوشیدنی شما تمام شده باشد. تا هر زمان که بخواهید می‌توانید در کافه بنشینید. باران هم بند آمد، بمانید!

آه که شیرینی عظیمی است دیدار دوباره آدمی با آدمی! کرونا از تو با تمام خون‌ریزی‌هایت، سپاسگزارم.

آن‌قدر نشستیم که هوا باز شد و خورشید درخشان دوباره بر باغ تابید. نظر من را بخواهید چیزی زیباتر از تماشای یک باغ باران‌خورده در فصل بهار وجود ندارد. از کافه بیرون آمدم و خود را در آغوش درختان کهن‌سال انداختم.

صدای آب، آواز پرندگان، نسیم خنک و من که کاملاً از تهران شلوغ و پر از دود کنده شده بودم و حالا اینجا، بهشت، حال خوب من و ستایش پروردگاری که از عمق جانم بیرون می‌آمد. آن‌قدر در باغ گشتم که خورشید بالاخره کوتاه آمد و رفت.

وقتی به کوشک احمدشاهی رسیدم، تقریباً خلوت شده بود و من توانستم آن عمارت را با فراق بال و آن‌گونه که دلم می‌خواست، تماشا کنم.

جمعیت هنوز در باغ بود؛ اما من تصمیم گرفتم که برگردم.

زمانی که به کاخ می‌آمدم سخت و سنگین بودم؛ اما زمان برگشت به سبکی پر کاه شده بودم. آسان شده بودم. باران، بهار، آن عمارت تاریخی و درختان و شکوفه‌های معطر، حرف خود را در من به کرسی نشانده بودند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...