info@sokhangozaar.com

نقد ارسطویی یا التقاطی+ تمرین

نقد ارسطویی یا التقاطی از دل نگاه انتقادی به نقد نو پدید آمد. پیشینه تاریخی این نگاه نیز به گروهی از منتقدانی برمی‌گردد که در دهه ۱۹۴۰ در دانشگاه شیکاگو با یکدیگر همکار بودند. این اعضا در ادامه «مکتب شیکاگو» را به وجود آوردند. پیروان این مکتب با تأسی به بوطیقای ارسطو و جامعیت تحسین‌برانگیزی که آن کتاب در فن شعر داشت، به این نتیجه رسیدند که نقد نو باید دید گسترده‌تری نسبت به آثار ادبی داشته باشد و یک اثر را نباید صرفاً با خود اثر یا از یک زاویه محدود، بررسی کرد.( لطفاً این مقاله را نیز بخوانید.)

حرف اصلی نقد ارسطویی یا التقاطی

طلب «کثرت روش‌ها» و ارزیابی یک اثر ادبی از منظرهای گوناگون؛ همچنین توجه بیشتر به حواشی و نکاتی که در اثر غایب است؛ اما می‌تواند به فهم بهتر آن به منتقد کمک کند، حرف اصلی نقد ارسطویی یا التقاطی است.

از نظر من نیز این نگاه می‌تواند منتقد را بهتر به نتیجه برساند. استفاده درست و به‌اندازه از شیوه‌های نقد تاریخی و زندگی‌نامه‌ای در کنار شیوه‌های نقد نو، روشنایی‌بخش است و منتقدان هوشمند و باریک‌بین، یک شیوه نقد را به پای شیوه دیگر ذبح نمی‌کنند؛ زیرا یک اثر ادبی بزرگ مانند انسان، وجوه چندگانه دارد و صرفاً با یک شیوه نقد نمی‌توان به شناخت جامع‌ و مانع از آن دست یافت.

داستان کوتاه «دوستی خاله خرسه» از محمدعلی جمال‌زاده، نمونه خوبی برای تمرین نقد التقاطی (کمک گرفتن از شاخه‌های متنوع نقد در بررسی یک اثر) است. بخش‌هایی از این داستان را در ادامه می‌خوانید.


«حکایت ذیل، در موقع جنگ عمومی و زد و خوردهای ملیون ایرانی و روس‌ها در اطراف کرمانشاه در اوایل سنه ۱۳۳۴ نوشته شده است.»


خبرهای رنگارنگی که از کرمانشاه جایگاه کس و کار می‌رسید طاقتم را طاق نموده و با آنکه پس از هزارها خون دل، تازه در اداره مالیه ملایر برای خود کسی و صاحب اسم و رسم و سر و سامانی گشته بودم و در مسافرت به کرمانشاه هم در آن موقع هزارگونه خطر محتمل بود؛ ولی به خیال اینکه مبادا خدای‌نخواسته در این کشمکش‌های روزانه آسیبی به مادر پیرم برسد دنیا در پیش چشمم تار شده و تکلیف فرزندی خود را چنان دیدم که ولو خطر جانی هم در میان باشد خود را به کرمانشاه و خاندان خود رسانده و در عوض آن‌همه خون ‌جگری که این پیره زن مهربان در راه پرورش من نوشیده بود، در این روز بی‌کسی، کس او بوده و ناموس خانواده را تا حد مقدور حفظ نمایم.

رئیس اداره‌مان آدم نازنینی بود. اهل ذوق و شوق، درویش‌صفت، عارف‌مسلک، صوفی‌مشرب، با همه آشتی، از جدل بیزار، بی‌قید و بی‌اذیت و بی‌آزار. تنها عیبش این بود که رموز شطرنج را بهتر از امور مالیه می‌دانست و با ورق آس و گنجفه آشناتر بود تا با ورق دفتر و حساب عایدات و صادرات اداره. از همه دنیا تعریف می‌کرد جز از وزیر مالیه‌ای که روی کار بود. مدام افسوس دوره وزیر مالیه سابق را می‌خورد و حسرت عزل وزیر حاضر را می‌کشید. خلاصه بی‌دردسر و برو و بیا اجازه مرخصی یک‌ماهه ما را داد و در عوض قرار شد که در وقت برگشتن سه عدد نقاب مویی کرمانشاهی برای «بچه‌ها» و «اهل خانه» سوغات بیاورم.

زد و یک گاری از ملایر به کنگاور حرکت می‌نمود. وقتی بود که روس‌ها کنگاور را گرفته و در گردنه بید سرخ با قوای ایرانی و عثمانی مشغول زد و خوردند. از ملایر به کنگاور را که خدا خودش برایمان ساخت و از کنگاور به کرمانشاه را هم جعفرخان غلام پست قول داد که هر طوری شده اسبابش را فراهم آورد و می‌گفت: «پس این شیر و خورشید که به کلاهمان چسبانده‌ایم امروز به درد نخورد کی به درد خواهد خورد. گور بابای هرچه ارس هم هست ما نوکر دولتیم. خدا تیغ احمدشاه را برّا تر کند. خود امپراطور روس هم سگ کیست به نعل کفش سورچیمان کج نگاه کند!»

ولی ما فریب این قارت و قورت‌ها را نمی‌خوردیم و توی دلمان می‌دانستیم جعفرخان چند مرده حلاج است و لولنگش چقدر آب می‌گیرد. خودش ذاتاً جوان لوطی و حق و حساب‌دانی بود ولی تریاک لامذهب از پا درش آورده و آن عرضه و برش سابقش با دود تریاک کم‌کم به هوا رفته بود.

با وجود این چون می‌دانستم راه و چاه را خوب می‌شناسد و کهنه‌کار است و شاید از دستش برآید ما را به کرمانشاه برساند، فکر کردم ضرری ندارد دمش را ببینم و چای و قنداب و ترش بود که از چپ و راست به نافش می‌بستم و تعارف هم که بهای آب جوی را داشت هرچه ممکن بود سبزیش را پاک کردم و آن‌قدر باد در آستینش انداختم که به خودش هم مسأله اشتباه شده بود و راستی راستی تصور می‌کرد به یک کلمه او، خود جنرال باراتوف هم با کمال افتخار چمباتمه زده، آتش بافورش را پف خواهد نمود!

مسافر زیادی نداشتیم. علاوه بر جعفرخان، یکی از آن شاهزاده‌های لا نهاد ولا تحصی پرفیس‌وافاده و افتاده تویسرکانی هم با ما سوار شد که بنا بود در فرسبج سر راه تویسرکان پیاده شود و من و یک حبیب‌الله نامی از بچه‌های کنگاور که مدت‌ها بود از دست تب و لرز مشهور کنگاور فرار کرده و در قهوه‌خانه نزدیک گاری خانه در ملایر شاگرد قهوه‌چی بود.

حبیب‌الله جوانی بود ۲۲ ساله، خوشگل، خوش‌اندام، بلندقد، چهارشانه، خرم و خندان، خوشگو، خوشخو، متلک‌شناس، کنایه‌فهم، مشتی، خونگرم، زورخانه‌کار و دیگر طرف محبت و اعتماد همه اهل ملایر؛ چونکه سیرتش از صورتش هم آراسته‌تر و معلوم بود که شیرش پاک و گوهرش تابناک است.

با وجود جوانی، با پشتکار و کاسب و خداترس بود و با آنکه چندین ‌بار برایش اتفاق افتاده بود که داخل فراشخانه دارالحکومه بشود؛ ولی هیچ وقت قبول نکرد و می‌گفت: «آدم بهتر است یخه‌چرکین بماند و قاتق نانش، نفرین مردم نباشد!»

خلاصه حبیب‌الله جوان تام و تمامی بود: با حیا، صاحب قول، مزه عرق و شراب نچشیده و گرد بعضی کارهای ناپسند نگردیده، دو بار پای پیاده به زیارت صاحب ذوالفقار و فرزند مظلومش رفته، غریب‌نواز، فقیر دوست و علاوه بر این‌ها باسلیقه، پاک پاکیزه، مشتری دار و قهوه‌خانه را چنان راه می‌برد که انسان حظ می‌کرد.

روز می‌شد دوکله قند ارسی به مصرف می‌رساند. سرقلیان حبیب‌الله که دیگر در تمام ملایر و اطراف مشهور بود و کار به جایی رسیده بود که محترمین نمره اول شهر هم گاهی محض چشیدن چای و کشیدن قلیان مشتی (مشهدی) حبیب‌الله به قهوه‌خانه او می‌آمدند و چه انعام‌ها که نمی‌دادند و تعریف‌ها که نمی‌کردند؟

…..

سورچیمان حمزه نامی بود عرب که از دوستان بغداد گریخته و به ایران آمده و سال‌ها بود در آن راه مهتری و سورچی گری می‌کرد و مانند همه سورچی‌ها خود را مکلف می‌دانست که با اسب‌های گاری به زبان ترکی حرف بزند و از ترکی هم جز یک طومار دشنام که «کپه اوغلی» در میان آن‌ها حکم راز و نیاز عاشقانه و قربانت بشوم داشت، نمی‌دانست. شاهزاده تویسرکانی که از بس پرفیس‌وافاده بود و آخ و تف می‌انداخت و سبحان‌الله تحویل می‌داد، حبیب‌الله اسمش را «شاهزاده اخ و تف سبحان‌الله» گذاشته بود.

…..

حمزه می‌گفت چند فرسخ بیش به کنگاور نمانده است. برف هم که دست‌بردار نبود و مدام دانه‌هایش را درشت‌تر می‌نمود، اول مثل پشه و بعد مگس و حالا داشت از زنبور هم درشت‌تر می‌شد و حالت کرورها پروانه‌های سیمینی را پیدا کرده بود که بی‌جان و گشاده‌پر از ریاضی علیین محبت و شوق به زمین باریده و برای عشاق خاکدان زمین دستور جانبازی و سفیدجامگی بیاورند.

ناگهان صدایی از کنار جاده بلند شد و چورتمان را درهم درانید و همین‌که سرها را از زیر لاکمان درآوردیم، یک نفر قزاق روسی را دیدیم که با صورت استخوان درآمده و موی زرد به روی برف افتاده و با صورت محزونی هی التماس می‌کرد و پایش را نشان می‌داد.

جعفرخان گفت: «رفقا ملتفت باشید که رندان برایمان تله‌ای حاضر کرده‌اند» و به حمزه تشری زد و گفت: «د جانت درآید شلاق کش برو!» ولی حبیب‌الله با حالت تعجب گفت: «ای خدا بابات را بیامرز د! تله مله چی؟ بنده خدا زخمی است. زبانش دروغ بگوید خون سرخش که راست می‌گوید. اگرچه دشمن است، با دشمن خوار و زبون، بی‌مروتی ناجوانمردی است. خدا را خوش نمی‌آید این بیچاره را در این حال بگذاریم و برویم و در همان حال حرف زدن جفت زد پایین و خود را به روسی رسانده، زیر بازویش را گرفته با مهربانی تمام بلندش نمود و کمکش کرد و به‌طرف گاریش آورد.

……

در دالان نامه یک دسته قزاق روسی آتشی روشن کرده و دور آن را گرفته و با صدای شراب‌آلود، آوازخوانی می‌کردند. روسی مجروح به‌محض شنیدن صدای آشنا سر از زیر عبا بیرون آورد و مثل آنکه جان تازه‌ای در بدنش دمیده باشند، نیشش باز شد و سرپا برخاست و رفقایش را به زبان روسی آواز داد و قزاق‌ها هم همین‌که چشمشان به او افتاد، فریادی زده و خندان و بشاش دویدند به‌طرف گاری و کمک کردند تا رفیق مجروحشان از گاری پیاده شد؛ ولی در همان حال پیاده شدن من دیدم چیزی به رفقایش گفت و قزاق‌ها هم نگاه تندوتیزی به حبیب‌الله انداختند؛ ولی حبیب هم که مشغول پیاده کردن روسی مجروح از گاری بود ملتفت نگاه آن‌ها نشد و به‌محض اینکه پای روسه به زمین رسید، قزاق نخراشیده دیگری که معلوم بود بایستی رتبه‌ای داشته باشد و بوی الکل دهنش تا این‌طرف گاری می‌رسید، دست آورده مچ حبیب را گرفته و با قوت تمام او را از گاری کشید پایین و قزاق‌های دیگر امان آنکه بگذارند بفهمد مطلب از چه قرار است نداده و از هر طرف به باد شلاقش گرفتند و کشان‌کشان بردندش به‌طرف قلعه.

من از روی تعجب نگاهی به جعفرخان انداختم ولی او با کمال آرامی و آهستگی دندان‌های فلک اعلا را بر روی لب پایین آورده و به اشاره به من رساند که صدایت در نیاید و رو به حمزه کرد و گفت «مگر خوابت برده! چرا نمی‌رانی؟ د یا الله جانت درآید!»

حمزه هم شلاق را به کفل پر از بخار اسب‌ها آشنا نمود و چند لعنت هم به ترکی و عربی در ظاهر به اسب‌های بی‌پیر و در باطن به روس‌های از خدا بی‌خبر کرد و گاری راه افتاد و پس از عبور از یک پیچ جلوی گاری خانه رسیده ایستاد و پیاده شدیم.

کاشف که به عمل آمد معلوم شد که حبیب را متهم کرده‌اند که با یک قزاق روسی که با او همسفر گاری بوده بدسلوکی کرده و پس‌ازآنکه سروصورتش را با شلاق خونین کرده‌اند سردار روسی محض ترس چشم اهالی قصبه و اطراف که با روس‌ها خوب تا نمی‌کردند، حکم کرده بود که تیربارانش کنند و مخصوصاً شنیدم که همان روسی مجروح که حبیب درواقع از مرگ نجاتش داده بود با حبیب خیلی به خشونت رفتار نموده بوده است.

چه دردسر بدهم از شنیدن این خبر دنیا را به کله‌ام کوبیدند. سراسیمه دویدم پیش جعفرخان. جعفرخان در قهوه‌خانه سولدونی، دالان گاری خانه محض کوفتگی راه مشغول کشیدن یک بسته تریاک بود. گفتم «چه نشسته‌ای؟ دارند جوان مادرمرده را در عوض آن‌همه جوانمردی می‌کشند! بیا برویم آخر دست و پایی کنیم نگذاریم خون او بی‌گناه و ناحق ریخته شود.»

جعفرخان لبش را از پستانک لوله بافور برداشت و پشت چشمش را نازک کرد و دو فواره دود از دو سوراخ بینی و لای دو لب به طرفی نرده‌های سیاه شده طاق جهانید و در حال سیخ نمودن به سوراخ حقه بافور و بدون آنکه سرش را از روی کلاک آتش بلند کند گفت: «ای بابا! مگر عقلت را از دستت گرفته‌اند؟ می‌خواهی سرت را به باد بدهی؟ این‌ها را بی‌خود نیست که خرسشان می‌گویند. مگر دوستی خاله خرسه را نشنیده‌ای؟ برو نیش عقرب را ماچ کن و بین چطور مزدت را کف دستت می‌گذارد. های های!» و بنا کرد به دمیدن در بافور.

حالتم سخت پریشان و در هم بود. خون مانند دنگ برنج‌کوبی در شقیقه‌ام می‌زد. کله‌ام نزدیک بود بترکد. بغض بیخ خرّم را گرفته و داشتم خفه می‌شدم. از خود بی‌خود پلکان را گرفته و رفتم روی پشت‌بام گاری خانه و در گوشه‌ای که مشرف بر میدان گاه کنگاور بود بر رفه‌ای تکیه داده و اشکم جاری شد.

…….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...