info@sokhangozaar.com

نامه دوم: بزرگ‌ترین ترس انسان امروز

دوست من! چیزی که می‌خواهم برایت بنویسم این است: بزرگ‌ترین ترس انسان امروز، نه جنگ جهانی سوم و چهارم، نه انفجار هسته‌ای، نه قحطی و گرسنگی فراگیر و نه حمله موجودات فرازمینی به این کره کوچک اسرارآمیز است؛ بزرگ‌ترین ترس انسان امروز، «عاشق شدن و عریان کردن روح» است.(لطفاً نامه اول را اینجا بخوانید.)

او به هرچه بتواند چنگ می‌اندازد تا از پرداختن به موضوع اصلی بگریزد. او بیش‌ازحد جسمش را عریان می‌کند، بیش‌ازحد آن را می‌پوشاند، بیش‌ازحد نماز می‌خواند، بیش‌ازحد به خدا کفر می‌ورزد، ورای توان خود می‌سازد و بیشتر از ظرفیتی که در خود سراغ دارد، ویران می‌کند.

عشق انسان را خلع سلاح می‌کند؛ حال آنکه تمام تلاش او این است که در برابر «امر بزرگ و بیگانه» از خود محافظت کند. به همین خاطر است که در برابر عشق این‌قدر ناتوان، پرتپش، پرخواهش و درعین‌حال سرشار از تردید است.

باید به انسان امروز حق داد. عشق یعنی باز کردن حصاری که بعد از آن دیگر حصاری نیست. بعد از آخرین حصار تا چشم کار می‌کند اضطراب و تمنا و ضعف‌های انسانی است. حالا دو انسان عاشق، ناتوان از پنهان کردن کاستی‌ها و فزونی‌ها، در برابر یکدیگر کاملاً بی‌دفاع ایستاده‌اند.

واقعاً چه ضمانتی وجود دارد وقتی مه غلیظ به وجود آمده از ذرات شیدایی و خلسه فرونشست و واقعیت آشکار شد، هر یک زخم‌ها و کاستی‌های دردآور طرف مقابل را نشانه نرود و او را به خاطر آسیب‌پذیری ذاتی و خطاهای انسانی ناگزیرش، با بی‌رحمی هرچه‌تمام‌تر پای میز محاکمه نکشاند؛ آن‌هم در زمانه‌ای که همه‌چیز آن‌ها را به سمت غرق شدن در کمال و دور شدن از وجوه انسانی آسیب‌پذیرشان پیش می‌برد.

آیا همین‌که ما عبارتی عاشقانه برای محبوب‌مان می‌نویسیم و بعد در کسری از ثانیه در فرستادن آن برای او تردید می‌کنیم، به معنای ترس ما از عریان کردن روح در برابر دیگری نیست؟!

می‌دانی! دلم می‌خواهد در باب عشق سمت خطیر میدان را انتخاب کنم؛ سمتی که نزدیک‌ترین فاصله را با پرتگاه دارد. می‌خواهم برای خود کمی شجاعت و دلهره شیرین دست‌وپا کنم و از این حالت بی‌رمق محافظه‌کار بیرون بیایم. می‌خواهم با تو وعده دیداری بگذارم. انسان به مواجهه و دیدار زنده است و به قول شمس تبریزی «آنچه تو را برهاند بنده خداست.»

من سال‌ها پیش شیوه زیست آرام، آسان و سربه‌زیر زنانه را رها کردم. در نوزده‌سالگی وارد دانشگاه شدم، با «پرسش و قلم» پیمانی ابدی بستم و بعد از آن دیگر به جهان پیشین خود برنگشتم.

تلخ است؛ اما من از همان ابتدای مسیر در اشتباهی هولناک با بخشنامه «ابتدا زن را در خودت بکش و بعد به دنیای بیرون قدم بگذار» از خانه بیرون آمدم و ازآنجاکه دختر باهوشی بودم، قواعد بازی خارج از خانه را زود و عالی آموختم. قاعده تاریک و درعین‌حال ایمنِ «همرنگ شدن با جماعت»، کاربردی‌ترین این قاعده‌ها بود!

مثل دیگران بودن؛ قرار گرفتن در پوششی یکپارچه، حسی واحد و گفتار و کرداری یکپارچه. آن سال‌ها دانشگاهی که من در آن درس می‌خواندم، تازه از دانش‌سرای تربیت‌معلم به دانشگاه سراسری تبدیل‌شده بود و ما ورودی‌های جدید روزانه‌ای بودیم که برخی از استادان قدیمی آنجا بدشان نمی‌آمد همان شیوه قدیمی تربیت «راهبه‌های ساکت در صومعه» را برای آموزش ما در نظر بگیرند.

یک سال شبیه آن‌ها بودم؛ در همه‌چیز و بعد از آن کم‌کم صدای اعتراض، کم‌کاری و کم‌فروشی، از شش‌گوشه درونم بلند شد. من از درون در حال متلاشی شدن بودم؛ چون دیگر خودم نبودم!

***

آسان نیست در فرهنگ ما خود بودن. آسان نیست در مسیری که به گفته مولانا «روح» برای تو طراحی کرده است، حرکت کردن. آسان نیست به کج‌راهه‌هایی که فرهنگ استبدادی، خانواده محافظه‌کار و رسانه‌های جمعی ِآلت دست پیش پایت می‌گذارند، پشت کردن.

با جمعیت بودن و درهم‌آمیختگی به بهای از دست دادن خودت و فردیت گران‌بهایت، فرهنگ مسلط ایرانِ امروز است و در این آمیزش چه رنگ‌ها، صداها، دستاوردها و مسیرهای متفاوت تازه کشف‌شده که از بین نمی‌روند و در دیگ مصلحت جمع، مستحیل نمی‌شوند.

این را آویزه گوشت کن! ایران با شعار، صدور بیانیه و بخشنامه و نشان دادن تنها یک راه برای رستگاری مردم، ایران نمی‌شود. ایران با وضع قوانین پیشرو همراه با ضمانت اجرایی بالا به نفع کرامت و نیاز انسان امروز، با بزرگداشت حقیقی زنان و دختران جامعه و با جایگزین کردن فرهنگ کارگشا و پویا به‌جای خرده‌فرهنگ‌های منحط در برخی از مناطق آسیب‌خیز است که ایران می‌شود.

کاش بتوان دوباره به جهان اعتماد کرد. کاش بتوان دوباره به خود اعتماد کرد. کاش بتوان دوباره به خدا اعتماد کرد. آن‌وقت آیا ترسی از عریان کردن روح برای من، تو یا دیگری باقی می‌ماند؟! ترس از اینکه «آیا دیگری من را همان‌گونه که هستم می‌پذیرد؟!»

عشق اعتراف به آسیب‌پذیر بودن است. اعتراف به اینکه من به‌تنهایی از عهده کار برنمی‌آیم و برای ساختن چیزی بزرگ‌تر به دستی پربرکت و یاری بخش دیگری نیاز دارم؛ در عین احترام به فردیت گران‌قدری که اساساً برای تحقق آن به این کره خاکی آمده‌ام.

یادت باشد ما به دنیا آمده‌ایم که تجربه ناب و راهگشای خود در هستی باشیم. ما به این جهان آمده‌ایم که خود پربرکت خویش را محقق و تجربه کنیم و ایمان داشته باش خداوند در این راه پشتیبان و روزی‌رسان من و توست و هیچ قدرتی جز قدرت خداوند در این جهان وجود ندارد.

هر بار که این عبارت آسمانی را زیر لب زمزمه می‌کنم؛ هیبت و اقتدار اقیانوس به سمتم سرازیر می‌شود. آزاد از قضاوت‌ها، پنهان‌کاری‌ها، نقش بازی کردن‌ها و لبخندهای نمایشی، راه می‌روم، می‌نشینم، غذا می‌خورم و شب‌ها با خیالی آسوده به خواب می‌روم؛ بدون ترس از آمدن فردایی که باید برای انجام دادن کاری که برایش آفریده نشده‌ام، بودن ارزشمند خود را زیر پا بگذارم.

حالا حال درخت را وقتی باد در شاخه‌های پربرگش می‌پیچد، بهتر می‌فهمم. حال گندم‌زار وسیع را پس از برداشت گندم بهتر می‌فهمم. حالا می‌توانم در طبیعت و با چشم باز تفاوت شگرف برگ درخت گردو با برگ درخت بادام را کشف کنم و آن را با عشق برای برادرزاده نُه‌ساله‌ام توضیح دهم. حالا حتی نفس کشیدن هم برایم طعم دلچسب دیگری دارد.

به ابتدای نوشته برمی‌گردم. به بزرگ‌ترین ترس انسان امروز که از نگاه من عاشق شدن و عریان کردن روح است و دلم می‌خواهد ترس بزرگ دیگری را نیز به آن اضافه کنم؛ ترس زیر سؤال بردن باورهایی که یک عمر مفید و نجات‌بخش بودن آن‌ها را به ما دیکته کرده‌اند.

گاهی یک گزاره از اساس غلط برای ما به امری قدسی بدل می‌شود. ما همواره از آن گزاره ضربه می‌خوریم و خون از شقیقه‌هایمان جاری می‌شود؛ اما حاضر نیستیم درباره غلط بودن آن لحظه‌ای تردید کنیم.

ما برده آرامش خاطری هستیم که پشت میله‌های زندان به ما عطا شده است. همین‌که تخت کوچکی برای خوابیدن داشته باشیم و حیاط غمگینی برای قدم زدن، برایمان کافی است. برای ما خواستن مواهب بزرگ و روشن زندگی، زیاده‌خواهی و طلب کردن حقوق اولیه یک زندگی عزتمند، درازتر کردن پا از گلیمی است که همین گزاره بی‌اساس برای ما بافته است.

کم هستند انسان‌هایی که بتوانند از گور دسته‌جمعی دیروز برخیزند و راه روشن برآمده از ضمیر هوشمند خود را برای تجربه یک زندگی سراسر شادی و لذت، در پیش بگیرند. ما به نخواستن، کم خواستن و حرام کردن خود و زندگی، اعتیاد پیدا کرده‌ایم.

2 دیدگاه در “نامه دوم: بزرگ‌ترین ترس انسان امروز

  1. بسیار عالی استاد
    و کی میدونه چی درسته چی غلط؟
    میخوام بگم اشاراتی از اعتقاداتی توی نوشته هست که همون ها هم میتونه نشون دهنده عدم عریان شدن روح هنوز بطور کامل باشه،ورود به این بحث،این طرز نگاه متفاوت خیلی عالیه ولی به نظر این شاگرد کوچیکتون بهتر هست ظرف خالی خالی باشه تا خواننده روحش رو اونطور که دلش میگه عریان کنه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...