من عاشق شعر سپید یا شعر شاملویی خوب هستم. دو مجموعه از مجموعه شعرهای من به نامهای «شاعری با دفتری از گلولههای خیس» و «جهان مرا با تو به خاطر آورد» ( آماده برای انتشار)، در این قالب سروده شدهاند و اگر بگویم زیباترین لحظههای زندگی من زمانی است که مشغول نوشتن یا ویرایش شعر سپید هستم، اغراق نکردهام.
با این اوصاف، نوشتن شعر سپید یا شاملوییِ خوب، محکم و استخواندار، بسیار دشوار است.
در نظر من، مواجهه با این نوع خاص از شعر، مانند مواجهه انسانی بیقرار با دریاچهای زیباست که حسابی یخزده باشد و حالا این دریاچه یخزده او را با انواع گوناگونی از تمنا و وسوسه، به سطح خویش فرا میخواند.
همه ما Figure skating (رقص روی یخ) را تماشا کردهایم و مبهوت آنهمه هنر، دقت، مهارت و انعطاف در حرکات فردی شدهایم که به زیباترین شکل ممکن در سطح لغزنده برای ما هنرنمایی میکند.
رابطه شاعر با شعر سپید هم همینگونه است. باید به آن سطح از قدرت، مهارت، خلاقیت، ظرافت، تمرین و آمادگی ذهنی رسیده باشد که در قدم اول بتواند بدون زحمت و بدون ترس از دست دادن تعادل، بر سطح لغزنده آن بایستد و در گام بعد، با تمرینهای حسابشده بیشمار، بر آن مسلط شود و هنر خود را به زیبایی به نمایش بگذارد.
با این مقدمه؛ شعر سپید یا شعر شاملویی را برای شما تعریف میکنم.
شعر سپید گونهای از شعر نوی فارسی است که در دهه سی شمسی و چهار سال بعد از نخستین مجموعه شعر سپید احمد شاملو به نام آهنگهای فراموششده (۱۳۲۶) ظهور پیدا کرد. این مجموعه به دلیل آنکه حاوی نخستین نمونههای «شعر سپید» در زبان فارسی است، اهمیت فراوان دارد. (شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، ۱/۳۵۴ به بعد)
این مجموعه همانگونه که پیشبینیشده بود، بسیار زود فراموش شد؛ با این حال، تلاشهای شاملو در این مسیر ادامه یافت تا اینکه در سال ۱۳۲۹ با نوشتن شعری به نام «تا شکوفه سرخ یک پیراهن»، برای همیشه با وزن بدرود گفت. با آنکه آثار ارزشمندی در قالبهای سنتی از خود بر جای گذاشته بود.
قطعنامه نام مجموعه دیگر شعر شاملو است که نخستینبار در سال ۱۳۳۰ منتشر شد. این مجموعه نیز حاوی چهار شعر بلند بود که نشان میداد شاملو بر عهد خویش با شعر بیوزن مانده و در این مسیر در جستوجوی نوآوریهای تازه است.
سبکی که شاملو پدید آورد، با نام شعر سپید، شعر منثور یا شعر شاملویی شهرت یافته است.
برخی معتقدند شاید بتوان اینگونه شعری را با شعر آزاد (به فرانسوی: vers libre) در ادبیات کشورهای غربی مقایسه کرد.
تفاوت عمده شعر سپید با شعر نوی نیمایی، در فرم شعر است. در شعر سپید عموماً وزن عروضی رعایت نمیشود و بار سنگین شعر بر دوش خیال، حادثههای بدیع زبانی، آهنگ و موسیقی است.
محمد مستقیمی میگوید: «شعر سپید پالاییدهترین نوع شعر فارسی است که خود را از موسیقی و تمام چیزهای دیگر آزاد کرده است.»
کوتاه اینکه؛ تابهحال پژوهشگران بسیاری درباره شعر سپید تحقیق کردهاند و شاعران بسیاری هم طبع خود را در این قالب سهل و ممتنع آزمودهاند؛ اما اندک شمار هستند شاعرانی که توانستهاند بر سطح لغزنده شعر سپید بایستند و اندک شمارتر از آن، تکستارههایی که توانستهاند در آن محیط اغواگر؛ اما بهشدت دشوار، رقصی زیبا و بهیادماندنی از خود به نمایش بگذارند.
شمس لنگرودی، هوشنگ ایرانی، تندرکیا، بیژن جلالی، یدالله رؤیایی، سید علی صالحی، منوچهر آتشی، احمدرضا احمدی، علی عبدالرضایی، بیژن الهی، هرمز علی پور، علی باباچاهی، منصور اوجی، علی موسوی گرمارودی، طاهره صفارزاده، سید حسن حسینی و حسین منزوی، در زمره پیشگامان و شاعران معتبر این قالب شعری هستند.
در ادامه بخوانید شعر سپید موفق در آستانه را از شاملو:
در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد،
چراکه اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست
و اگر بیگاه
به در کوفتنت پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهای نیک پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هر چند که غلغله آن سوی در
زاده توهم توست نه انبوهی مهمانان؛
که آنجا تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جنبندهای در کار نیست:
نه ارواح نه اشباح نه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین گاو سر
نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگولهدارش
نه ملغمه بیقانون مطلقهای متنافی
تنها تو
آنجا موجودیت مطلقی،
موجودیت محض،
چراکه در غیاب خود ادامه مییابی و غیابت
حضور قاطع اعجاز است.
گذارت از آستانه ناگزیر
فرو چکیدن قطره قطرانی ست در نامتناهی ظلمات:
«دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
در کار در کار در کار میبود!»
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فرو چکیدن خود را
در تالارِ خاموش کهکشانهای بی خورشید
چون هَرَّستِ آوار دریغ
میشنیدی:
«کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
در کار در کار در کار در کار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است
بی ردای شوم قاضیان؛
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در تکرار ِادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
بدرود!
(چنین گوید بامداد ِشاعر)
رقصان میگذرم از آستانه اجبار
شادمانه و شاکر
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانهای نه به هیأت سنگی نه به هیأت برکهای
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم
و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم
و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعت دل
توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توانِ غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهاییِ عریان.
انسان
دشواریِ وظیفه است.
دستان بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان در بر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پَگاه دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را
رخصتِ زیستن را
دستبسته دهانبسته گذشتم
دست و دهانبسته گذشتیم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه تنگچشمی حصار شرارت دیدیم و
اکنون
آنک درِ کوتاه بی کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!
دالان تنگی را که در نوشتهام
به وداع
فرا پشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منتپذیرم و حقگزارم!
(چنین گفت بامداد ِخسته)