سفر به قزوین یکدفعه به دلم افتاد! این را هم بگویم؛ سفر با تور، خانواده، اقوام یا همسر؛ بهویژه همسری که فهم درستی از یک زن ادیب، پژوهشگر و امروزی دارد، سعادت است؛ اما گاهی اوقات از خانواده فاصله گرفتن، با خود خلوت کردن و سفر را فقط با یک رفیق همدل و همنگاه تقسیمکردن، تنها چیزی است که زنی با روحیات من به آن نیاز دارد.( لطفاً این سفرنامه را هم بخوانید.)
با مریم یکی از بهترین ویراستارانی که میشناسم، تماس گرفتم و به او پیشنهاد کردم در اردیبهشت زیبا به قزوین برویم؛ سفری سبک، یکروزه، با اتوبوس و بدون زحمت و دردسر.
به او گفتم: رفیق این یک سفر تفریحی – اکتشافی است! قزوین منتظر است این بار از نگاه دو نویسنده زن روایت شود. دلت میخواهد به دیدار این شهر اصیل و دوستداشتنی برویم؟ چشم به هم زدیم روز موعود فرا رسید و ما صبح زود در پایانه مسافربری و سوار بر اتوبوس به سمت مقصد در حرکت بودیم.
قزوین شهری زیبا، کهن و با پیشینه تاریخی بسیار غنی است. خوبتر اینکه؛ فاصله آن با تهران با خودروی شخصی، تنها یک ساعت و بیست دقیقه و با وسیله نقلیه عمومی، یک ساعت و چهلوپنج دقیقه است و این برای پایتخت نشینی مثل من عالی است.
سفر…سفر…سفر…
چقدر حال من در سفرهای اینچنینی خوب است. سبکبال و آرام در متن جاده و در حال تماشای مناظر سبز و پرطراوت اطراف هستم و مدام این بند از شعر مسافر سهراب، در ذهنم تکرار میشود که:
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
با دوست نازنینم گفتیم و خندیدیم و صبحانه خوردیم و قبل از ساعت نه صبح، به قزوین رسیدیم. شاد و سرحال از اتوبوس پیاده شدیم و به محل استقرار تاکسیها رفتیم. به یکی از رانندگان گفتیم گردشگر هستیم و برای بازدید از مکانهای دیدنی این شهر آمدهایم. او نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: الان که برای بازدید زود است. جایی باز نیست. بفرمایید سوار شوید تا دوری در شهر بزنیم و بعد هم نقشهای بزرگ از دیدنیهای قزوین به من داد.
من و مریم نگاهی به یکدیگر انداختیم و با خنده گفتیم: برویم! هم فال است و هم تماشا…
نزدیک به یک ساعت در شهر گشتیم. از نگاه من انرژی شهر قزوین بسیار مثبت است و بناهای تاریخی آن واقعاً شگفتانگیزند. این شهر امتیازهای ارزشمندی نظیر:
- نزدیک بودن به پایتخت؛
- نزدیک بودن به استانهای شمالی و غربی؛
- پایتخت بودن در زمان صفویان؛
- خوش آبوهوا بودن؛
- داشتن سبک معماری منحصربهفرد؛
- و در آغوش گرفتن اولین خیابان بلند، رسمی و تاریخی ایران را یکجا برای خود جمع کرده است.
بعد از تماشای بخشی از شهر و البته خیابان دوستداشتنی سپه، از راننده خواستیم ما را به کاخ چهلستون (عمارت کلاهفرنگی شاهطهماسب) ببرد. آنجا از راننده دوستداشتنی خداحافظی و بازدید شخصی، دلی و بدون کمک راهنما را آغاز کردیم.
در قدم اول، بلیت گرفتیم و وارد محوطه کاخموزه شدیم.
اردیبهشت، عطر گلها و درختان درون محوطه، نغمه پرندگان و هوای پاک، زیبایی چهلستون را چند برابر کرده بود. قبل از ورود به عمارت، بهآرامی در محوطه قدم زدیم، عمیق و با شادی تمام نفس کشیدیم و سنت حسنه «تماشا» را بهدرستی بهجا آوردیم.
تماشا کردن برای اهالی ادبیات – اگر واقعاً اهل ذوق و ادب باشند – یک عمل حیاتی برای تقویت قوای روحی و معنوی است. هوشنگ ابتهاج میگوید: «اساساً ما برای تماشا کردن به این جهان آمدهایم.» و راست میگوید. تماشا کردن و هستی را با عشقی قدرشناسانه و لذت نگریستن، وظیفه اصلی انسان است که در روزگار ما تقریباً فراموش شده است.
از تماشای محوطه باغ که فارغ شدیم، درون عمارت رفتیم. عمارت چهلستون در دوطبقه و در نهایت استادی بنا شده است. به جرأت میتوانم بگویم این بنا شاهکار معماری دوره صفوی است. من و مریم غرق تماشای زیباییهای عمارت بودیم که ناگهان چشممان به منظرهای افتاد و قلبمان را از درد لبریز کرد.
بر دیوار مقابل ما نقاشی بسیار زیبایی به سبک مینیاتور کشیده شده بود. سبدی بزرگ و پر از گل درست وسط تصویر و بعد دو زن فرشته فام با چهرههایی معصوم و دوستداشتنی با سبدی پر از میوه در دست در سمت راست و چپ نقاشی. در پسزمینه هم، شهری آباد بود با نهری پرآب که از وسط آن میگذشت و سواران شجاع و مردان و زنان شاد که دوشادوش یکدیگر در آرامش قدم میزدند؛ اما تمام این نقاشی گویا بهعمد و با ابزاری نظیر تیشه، خراش برداشته، کنده و نابود شده بود!
امان از هنرناشناسانِ جاهل، بیمار، متعصب و بیفرهنگ.
از راهنمای داخل عمارت پرسیدیم اینها کار چه کسی است؟
گفت: خرابیها مال دوره شاه است. آن دوره اینجا فرمانداری بوده و خودتان حساب کنید دیگر!
دوباره پرسیدیم: نقاش این تصاویر (چند تصویر مخدوش دیگر نیز وجود داشت) کیست؟
گفت: مشخص نیست. می گویند کار یکی از این پنج نفر است: میرزا علی نقاش، مظفرعلی نقاش، علی اصغر کاشی، عبدالجبار استرآبادی یا رضا عباسی.
با احوالی ناخوب به طبقه بالا و موزه خوشنویسی رفتیم. همانطور که پلهها را میپیمودیم، در پاگرد، پنجرهای بزرگ، رنگی و مشبک ما را به قلب رنگارنگ خود میهمان کرد.
رنگهای آبی، سبز لاجوردی، طلایی و سرخ حقیقتاً چشمنواز بودند و برای ما که با اینگونه دریچهها بیگانه بودیم، چه فرصت مغتنمی فراهم شده بود برای آشنایی با شکلی از معماری اصیل ایرانی که پس ِ پشت خود، هزار فلسفه خلاقانه و خردمندانه پنهان کرده بود.
در بخش نخست این سفرنامه، عکسهای دلی و البته غیرحرفهای از محوطه عمارت کلاهفرنگی و داخل عمارت، تقدیم میشود.
عکس آخر: دوست نازنینم؛ خانم مریم عبدالرزاق قمصری
عکاس: من!