info@sokhangozaar.com

سفر به قزوین (قسمت اول)

سفر به قزوین یک‌دفعه به دلم افتاد! این را هم بگویم؛ سفر با تور، خانواده، اقوام یا همسر؛ به‌ویژه همسری که فهم درستی از یک زن ادیب، پژوهشگر و امروزی دارد، سعادت است؛ اما گاهی اوقات از خانواده فاصله گرفتن، با خود خلوت کردن و سفر را فقط با یک رفیق همدل و هم‌نگاه تقسیم‌کردن، تنها چیزی است که زنی با روحیات من به آن نیاز دارد.( لطفاً این سفرنامه را هم بخوانید.)

با مریم یکی از بهترین ویراستارانی که می‌شناسم، تماس گرفتم و به او پیشنهاد کردم در اردیبهشت زیبا به قزوین برویم؛ سفری سبک، یک‌روزه، با اتوبوس و بدون زحمت و دردسر.

به او گفتم: رفیق این یک سفر تفریحی – اکتشافی است! قزوین منتظر است این بار از نگاه دو نویسنده زن روایت شود. دلت می‌خواهد به دیدار این شهر اصیل و دوست‌داشتنی برویم؟ چشم به هم زدیم روز موعود فرا رسید و ما صبح زود در پایانه مسافربری و سوار بر اتوبوس به سمت مقصد در حرکت بودیم.

قزوین شهری زیبا، کهن و با پیشینه تاریخی بسیار غنی است. خوب‌تر اینکه؛ فاصله آن با تهران با خودروی شخصی، تنها یک ساعت و بیست دقیقه و با وسیله نقلیه عمومی، یک ساعت و چهل‌وپنج دقیقه است و این برای پایتخت‌ نشینی مثل من عالی است.

سفر…سفر…سفر…

چقدر حال من در سفرهای این‌چنینی خوب است. سبک‌بال و آرام در متن جاده و در حال تماشای مناظر سبز و پرطراوت اطراف هستم و مدام این بند از شعر مسافر سهراب، در ذهنم تکرار می‌شود که:

مرا سفر به کجا می‌برد؟

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند؟

و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش

و بی‌خیال نشستن

و گوش دادن به

صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

با دوست نازنینم گفتیم و خندیدیم و صبحانه خوردیم و قبل از ساعت نه صبح، به قزوین رسیدیم. شاد و سرحال از اتوبوس پیاده شدیم و به محل استقرار تاکسی‌ها رفتیم. به یکی از رانندگان گفتیم گردشگر هستیم و برای بازدید از مکان‌های دیدنی این شهر آمده‌ایم. او نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: الان که برای بازدید زود است. جایی باز نیست. بفرمایید سوار شوید تا دوری در شهر بزنیم و بعد هم نقشه‌ای بزرگ از دیدنی‌های قزوین به من داد.

من و مریم نگاهی به یکدیگر انداختیم و با خنده گفتیم: برویم! هم فال است و هم تماشا…

نزدیک به یک ساعت در شهر گشتیم. از نگاه من انرژی شهر قزوین بسیار مثبت است و بناهای تاریخی آن واقعاً شگفت‌انگیزند. این شهر امتیازهای ارزشمندی نظیر:

  • نزدیک بودن به پایتخت؛
  • نزدیک بودن به استان‌های شمالی و غربی؛
  • پایتخت بودن در زمان صفویان؛
  • خوش آب‌وهوا بودن؛
  • داشتن سبک معماری منحصربه‌فرد؛
  • و در آغوش گرفتن اولین خیابان بلند، رسمی و تاریخی ایران را یک‌جا برای خود جمع کرده است.

بعد از تماشای بخشی از شهر و البته خیابان دوست‌داشتنی سپه، از راننده خواستیم ما را به کاخ چهل‌ستون (عمارت کلاه‌فرنگی شاه‌طهماسب) ببرد. آنجا از راننده دوست‌داشتنی خداحافظی و بازدید شخصی، دلی و بدون کمک راهنما را آغاز کردیم.

در قدم اول، بلیت گرفتیم و وارد محوطه کاخ‌موزه شدیم.

اردیبهشت، عطر گل‌ها و درختان درون محوطه، نغمه پرندگان و هوای پاک، زیبایی چهل‌ستون را چند برابر کرده بود. قبل از ورود به عمارت، به‌آرامی در محوطه قدم زدیم، عمیق و با شادی تمام نفس کشیدیم و سنت حسنه «تماشا» را به‌درستی به‌جا آوردیم.

تماشا کردن برای اهالی ادبیات – اگر واقعاً اهل ذوق و ادب باشند – یک عمل حیاتی برای تقویت قوای روحی و معنوی است. هوشنگ ابتهاج می‌گوید: «اساساً ما برای تماشا کردن به این جهان آمده‌ایم.» و راست می‌گوید. تماشا کردن و هستی را با عشقی قدرشناسانه و لذت نگریستن، وظیفه اصلی انسان است که در روزگار ما تقریباً فراموش شده است.

از تماشای محوطه باغ که فارغ شدیم، درون عمارت رفتیم. عمارت چهل‌ستون در دوطبقه و در نهایت استادی بنا شده است. به جرأت می‌توانم بگویم این بنا شاهکار معماری دوره صفوی است. من و مریم غرق تماشای زیبایی‌های عمارت بودیم که ناگهان چشم‌مان به منظره‌ای افتاد و قلبمان را از درد لبریز کرد.

بر دیوار مقابل ما نقاشی بسیار زیبایی به سبک مینیاتور کشیده شده بود. سبدی بزرگ و پر از گل درست وسط تصویر و بعد دو زن فرشته فام با چهره‌هایی معصوم و دوست‌داشتنی با سبدی پر از میوه در دست در سمت راست و چپ نقاشی. در پس‌زمینه هم، شهری آباد بود با نهری پرآب که از وسط آن می‌گذشت و سواران شجاع و مردان و زنان شاد که دوشادوش یکدیگر در آرامش قدم می‌زدند؛ اما تمام این نقاشی گویا به‌عمد و با ابزاری نظیر تیشه، خراش برداشته، کنده و نابود شده بود!

امان از هنرناشناسانِ جاهل، بیمار، متعصب و بی‌فرهنگ.

از راهنمای داخل عمارت پرسیدیم این‌ها کار چه کسی است؟

گفت: خرابی‌ها مال دوره شاه است. آن دوره اینجا فرمانداری بوده و خودتان حساب کنید دیگر!

دوباره پرسیدیم: نقاش این تصاویر (چند تصویر مخدوش دیگر نیز وجود داشت) کیست؟

گفت: مشخص نیست. می گویند کار یکی از این پنج نفر است: میرزا علی نقاش، مظفرعلی نقاش، علی‌ اصغر کاشی، عبدالجبار استرآبادی یا رضا عباسی.

با احوالی ناخوب به طبقه بالا و موزه خوشنویسی رفتیم. همان‌طور که پله‌ها را می‌پیمودیم، در پاگرد، پنجره‌ای بزرگ، رنگی و مشبک ما را به قلب رنگارنگ خود میهمان کرد.

رنگ‌های آبی، سبز لاجوردی، طلایی و سرخ حقیقتاً چشم‌نواز بودند و برای ما که با این‌گونه دریچه‌ها بیگانه بودیم، چه فرصت مغتنمی فراهم شده بود برای آشنایی با شکلی از معماری اصیل ایرانی که پس ِ پشت خود، هزار فلسفه خلاقانه و خردمندانه پنهان کرده بود.

در بخش نخست این سفرنامه، عکس‌های دلی و البته غیرحرفه‌ای از محوطه عمارت کلاه‌فرنگی و داخل عمارت، تقدیم می‌شود.


عکس آخر: دوست نازنینم؛ خانم مریم عبدالرزاق قمصری

عکاس: من!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...