info@sokhangozaar.com

سفر به قزوین (قسمت آخر)

سفر عالی پیش می‌رفت. زمانی‌که غذایمان تمام شد، بلند شدیم. من به شوخی رو به مریم کردم و گفتم:

-کاش چای بعد از غذا را هم همین‌جا می‌خوردیم، کمی روی یکی از تخت‌های آن‌طرف سالن دراز می‌کشیدیم، بعد به آرامگاه حمدالله مستوفی می‌رفتیم. ناگهان مریم گفت: می‌روم و سؤال می‌کنم ببینم می‌توانیم بمانیم؟

تا آمدم در جوابش چیزی بگویم، مریم رفت و با دست پر برگشت.

– ردیفه رفیق!

– چی ردیفه؟

– گفتن می‌تونید بمونید.

وای که چه خبر خوبی! ماندیم. چای بعد از غذا هم خوردیم، استراحت هم کردیم و سرحال از رستوران بیرون آمدیم. البته لطف آن بانوی دوست‌داشتنی را هم با انعامی شیرین جبران کردیم. نوش جان و گوارای وجودش. چنین عزیزانی لیاقت بهترین‌ها را دارند.

سفر و دیدار با نویسنده تاریخ گزیده

به خیابان که آمدیم، باران نرم می‌بارید و هوای گرمِ ساعت دو و نیم بعدازظهر، به هوایی خنک و دلچسب تبدیل شده بود. زیر نم‌نم باران قدم می‌زدیم، مریم زیر لب شعر می‌خواند و من از روی نقشه، دنبال بهترین راه برای رفتن به آرامگاه می‌گشتم. راه پیدا شد، تاکسی از راه رسید و ما بودیم و مقصدی تازه که انتظارمان را می‌کشید.

حمدالله مستوفی برای کارشناسان و کارشناسان ارشدِ جدی و اهل پژوهش ِزبان و ادبیات فارسی، غریبه نیست. ما او را با تاریخ گزیده، نزهت‌القلوب و ظفرنامه می‌شناسیم؛ سه اثر مهم تاریخی که روزگار ایلخانیان و وضعیت زیست آن دوره را به‌خوبی برای ما شرح می‌دهند.

به خودم که آمدم، دیدم روبه روی آرامگاه هستیم. داخل شدیم. با دیدن آن گنبد آبی، آن حیاط ساکت و باصفا و چند درخت پرشکوفه سفید که هم‌نشین جناب مستوفی بودند، آرامشی غریب بر قلبم حاکم شد. باران بند آمده بود. حیاط شسته و درختان پاکیزه و باران‌خورده بودند. نمی‌دانم چرا؛ اما انگار در آن فضا به جای باران، عشق باریده بود.

آرام و بدون عجله در محوطه قدم زدیم. بر سر مزار رفتیم. مزار معماری بسیار زیبایی داشت. بنا را نیز با دقت تماشا کردیم. به نظر می‌رسید تازه مرمت شده است. آن سوی حیاط هم سردیس این تاریخ‌نویس بزرگ را دیدیم، عکس هم گرفتیم و بعد به سمت درختان پرشکوفه رفتیم.

مریم بی‌اختیار گفت:

– جای خیلی قشنگ و آرومیه

– آره. همین طوره

– اعظم خوش به حال این آدما. زندگی پرمعنا، مرگ خوب و احترام پس از مرگ

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم:

– نتیجه زیست عزت‌مندانه و هدفمند همینه

مریم دوباره به سمت آرامگاه رفت.

کنار بنا ایستادیم و عکس گرفتیم. کنار سردیس و درختان پرشکوفه هم ایستادیم و عکس گرفتیم. انگار می‌خواستیم آرامش عجیب آن مکان را در دل تصاویر ذخیره کنیم و با خود به تهران بیاوریم. هرچه بود وقتی از آن مکان زیبا بیرون می‌آمدیم، آسوده‌خاطرتر از قبل بودیم.

هنوز مکان‌های زیادی برای بازدید باقی مانده بود؛ اما ساعت سه و نیم بود و ما فرصت زیادی نداشتیم؛ بنابراین ابتدا از حمام قجر و بعد هم از کلیسای کانتور و ساعت پنج‌ونیم عصر هم از حسینیه امینی‌ها دیدن کردیم.

هرچه از زیبایی، لطف، معماری فوق‌العاده و حال و هوای این سه مکان دیدنی برای شما بنویسم، کم نوشته‌ام. از نگاه من بازدید از قزوین کار یک روز و دو روز نیست. باید برای دیدن این شهر بی‌نظیر تاریخی با مردم بی‌نهایت مهربانش، وقت بیشتری گذاشت.

ما نتوانستیم مساجد این شهر را ببینیم. نتوانستیم دریاچه اوان را ببینیم. نتوانستیم باغستان‌های سبز این شهر را ببینیم. ما حتی نتوانستیم آن‌گونه که دلمان می‌خواهد در خیابان سپه قدم بزنیم و سرای سعدالسلطنه را در حافظه خود ثبت کنیم.

از نگاه من بازدید از قزوین کار یک روز و دو روز نیست. باید بارها به این شهر سفر کرد و هر بار دو یا سه مکان دیدنی را برای تماشا و تأمل انتخاب کرد تا حق دیدن این خطه به‌درستی ادا شود.

غروب شده بود. باید به تهران برمی‌گشتیم. زمان بازگشت خود را به یک بستنی خوشمزه قزوینی میهمان کردیم و بعد به پایانه رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. خسته بودیم؛ اما حال دلمان خوب بود. روحمان جلا پیدا کرده بود و انگار دوباره به زندگی برگشته بودیم.

ساعت هشت شب من بودم و مریم و خیابان بلند ولی‌عصر تهران و دو قلب از شادی لبریز که هرکدام به سمت کاشانه خود می‌رفت. بی‌اختیار با خود زمزمه می‌کردم:

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی…


در ادامه عکس‌های آرامگاه حمدالله مستوفی، کلیسای کانتور، حمام قجر و حسینیه امینی‌ها را می‌بینید.


صاحب عکس: مریم عبدالرزاق قمصری

عکاس: من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...