info@sokhangozaar.com

این یک نامه عاشقانه است: شاه منی

شاه من؛ شرابِ گرم و گوارای بی‌جایگزین؛ شهد معطر و مبارک هر گل؛ کلام پاک.

به تو سلام می‌کنم و ناخواسته از نوری شگرف سرشار می‌شوم. نام بلند تو را در برابر چشم‌هایت تکرار می‌کنم و با هر تکرار مرگ از من می‌گریزد و شب به روز بدل می‌شود.( لطفاً این نامه را نیز بخوانید.)

محبوب من؛ با شادی تمام اعلام می‌کنم: ناگزیر و درمانده تو هستم، دچار تو، منتظر و معطل تو و قلب من پر می‌کشد برای شنیدن صدایت؛ صدای نزدیک و نامیرایی که راه نشان می‌دهد، عشق می‌پراکند و آرام می‌کند.

آیا تو آواز زلالِ سینه‌سرخ‌ رها در دامن گلزار نیستی؟! یا آوایی مقطع و سرشار از شوق که از حنجره نازک یک نوزاد بیرون می‌آید؟! از تو شروع شده‌ام، در تو نفس می‌کشم و در صبحی معین و روشن به تو بازمی‌گردم و دست‌هایت لحظه‌ای از دست‌های خسته من دور و جدا نیست.

ماه می‌تابد بر احوال من. ستاره می‌چکد بر کلماتم. نور می‌شکفد بر شاخه ترد انگشت‌هایم. وقتی با هر تپش قلبم به من می‌گویی: «دوستت دارم.»

شب با تو عطر می‌شود و در موهایم می‌پیچد؛ شعر می‌شود و بر شاخه تنها درخت حیاط خانه‌ام می‌نشیند. شب با تو به هیأت درمان‌گری حاذق، زخم مرا می‌شوید و بارانی از نور شفابخش بر آن می‌باراند.

شب با تو نان می‌شود بر سفره‌ام. گندم می‌شود بر کشتزارم. می‌شود سیبی سرخ، می‌افتد در دامن رودخانه بی‌تاب تا برسد به دست زنی خوشبخت که تازه تلفظ صحیح نام تو را آموخته است.

شب با تو سه‌تار است. حضرت مولاناست.حافظ است. شجریان و شمس تبریزی است. شب با تو برف گران‌قدر است و چای گرم و شوق به دنیا آمدن صدها آدم‌برفی کوچک به دست کودکانی شاد که هر شب خواب سپید تو را می‌بینند.

دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. عشق تو من را از چاه بیرون می‌آورد و بر شانه ماه می‌نشاند. عشق تو کلید تمام درهای بسته‌ای است که امیدی به باز شدن آن‌ها نیست.

شاه دل از دست دادگان! من که هستم بدون تو؟! چه هستم بدون تو؟! زنی که صدایش را گم‌ کرده، کلماتش را گم‌ کرده، قلبش را گم‌ کرده. شاخه‌ای جدا افتاده از درختی تنومند که باد با تمسخر او را بر هر گذری می‌اندازد.

عریان بودم که به این جهان آمدم. هیچ بودم. تنها دستاویز من گریه بود و چه کسی گریه‌های مرا به خنده‌های بلند متصل کرد؟! موی رهای پریشان را که به من بخشید؟! دو چشم پرفروغ روشن را؟! دستی که می‌نویسد و یاری می‌بخشد و کلامی که برای مردم سرزمینش برکت و آرامش می‌خواهد.

عریان بودم که به این جهان آمدم و تو مرا پنهانی و با مهر در لباس خود پوشاندی. سپاس و ستایش تنها برازنده توست و دوستت دارم من خطاب به وجود همیشه پاینده‌ات، ثروتی است ناتمام که مرا از هرچه تهی‌دستی و تلخ‌کامی نجات می‌بخشد.

دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. من با گفتن این کلام مقدس جوان می‌مانم و نیرو می‌گیرم. جوانه می‌زنم و به بار می‌نشینم. خوشبخت زنی که از تو بار بردارد.

شاه منی آن‌گونه که مولانا گفت. ماه منی آن‌گونه که مولانا گفت. سلطان منی آن‌گونه که مولانا گفت و مِی دوساله و محبوب چهارده‌ساله‌ام هستی، آن‌گونه که حافظ برایت نوشت.

به آسمان نگاه می‌کنم و تو را می‌بینم. به آب روان نگاه می‌کنم و تو را می‌بینم. به عابری خسته در خیابان نگاه می‌کنم و تو را می‌بینم. گل‌ها، درختان پرشکوفه، پرندگان و بارانی که هر از گاه در تهران شلوغ می‌بارد؛ تو هستی.

«و من تنها تو را می‌خوانم و تنها از تو یاری می‌جویم. مرا به راه راست هدایت کن. راه کسانی که به آن‌ها نعمت داده‌ای، نه راه کسانی که بر آن‌ها خشم گرفته‌ای و نه راه گمراهان.»

چقدر زیبایی! چه بی‌منت عطا می‌کنی و دست ‌تو بخشنده‌ترین و پربرکت‌ترین دست‌هاست.

فرمانروای من! مرا در مسیر روشنت؛ زنی عاشق، دانا، جنگنده و مقاوم مقدر فرما. جسمم را توانمند کن و روحم و قلمم را از گزند هرکه و هرچه عشق تو را در سینه ندارد، در امان بدار. آمین یا رب‌العالمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...