info@sokhangozaar.com

نقد کتاب «نبرد در قلعه گوک تپه»روایت داستانی از زبان دوازده‌پرده دوتار

نقد کتاب«نبرد در قلعه گوک تپه»: یک روایت جذاب و خواندنی

معتقدم آدم احتیاج ندارد تمام لحظه‌های زندگی‌اش را به یاد داشته باشد؛ اما آن لحظه‌هایی که به یاد می‌مانند و جریان روز، ماه و سال، شوق وجود آن‌ها را در روح ما کمرنگ نمی‌کند، چیزی فراتر از لحظه یا حتی خاطره هستند؛ آن لحظه‌ها جزئی جدایی‌ناپذیر از یک وجود متحد هستند و مثل شاخه‌ای سالم و نوپا بر تنه پرشکوه روح پیوند خورده‌اند. دیدار من با یوسف قوجق نیز، ظرفیت خلق لحظه‌های ماندگار را در دل خود داشت.

در سفری که سال‌ها پیش به‌اتفاق برخی از دوستان به گرگان رفته بودیم، او را دیدم. از آن آدم‌هایی بود که اگر هم می‌خواست، نمی‌توانست لبخند، آرامش و در ادامه نحوه تفکر آزاد و روشنش را از اطرافیان خود پنهان کند. پس از صرف ناهار در منزل آقای عابدینی ـ پدر یکی از دوستان مشترکمان ـ فرصتی فراهم شد تا درباره روایت داستانی «نبرد در قلعه گوک تپه» که آن زمان عنوان بهترین رمان سال را از آن خود کرده بود، با یکدیگر صحبت کنیم؛ یک نویسنده و یک منتقد؛ درست روبه‌روی هم.

راهگشا بود و نظرم را درباره کتاب تکمیل کرد. نتیجه کار، آن زمان به فصلنامه یاپراق – که خود او مدیر مسؤول آن بود- تقدیم شد. اکنون آن نقد را بی‌کم‌وکاست در ادامه می‌خوانید.

روایت داستانی «نبرد در قلعه گوک تپه» ماجرای زندگی پر فراز و فرود پیرمردی ترکمن به نام «یاش‌بخشی» است که در جریان زندگی خود، با حوادث و مصائب گوناگونی چون هجوم ناجوانمردانه روس‌ها به نواحی جنوب شرقی دریای خزر و کشتار بی‌رحمانه دوستان و هم‌وطنانش در قلعه گوک تپه مواجه شده است؛ به همین جهت، با گذشت سال‌ها از آن واقعه، همچنان به لحاظ روحی ملتهب و زخمی است و خاطرات دردناک و تاریک گذشته او را آزار می‌دهد.

او بزرگ ایل خود و دوتار زن ماهری است که سال‌ها در مورد بازگویی رخدادهای مربوط به آن نبرد، سکوت کرده است؛ اما اکنون و در یک موقعیت هیجانی ویژه – عروسی پسرش «اورس‌گلدی» – به مدد روح افشاگر موسیقی، عاقبت پرده از زخم‌هایی که قلب و جان او را در بند کشیده‌اند برمی‌دارد و با نواختن سیم‌های نازک دوتارش، تمامی عواطف و احساسات خود را درباره آن نبرد باز می‌نماید.

تمام میهمانان و اطرافیان او با شنیدن نغمه‌های دوتار یاش‌بخشی، در حیرت و سکوتی ژرف فرو می‌روند و روایت درحالی‌که «اورس گلدی» مشوش و رهاشده از خود، تحت تأثیر دردهای پدر می‌گرید، به پایان می‌رسد. شخصیت‌های دیگر این رمان عبارتند از: ملامحمد، باتیرخان، نوربردی خان، آدینه خان و… .

روایت داستانی «نبرد در قلعه گوک تپه» مثل برخی رمان‌های قابل‌بحث فارسی چون سووشون و اغلب رمان‌های معتبر روسی، برای بسط و توسعه مفاهیم داستانی موردنظر خود، به یک واقعه مهم تاریخی مستند تکیه کرده است؛ گو اینکه رمان رمان است و تاریخ تاریخ و هرچند نویسنده‌ای چون سیمین دانشور اساساً با اینکه مثلاً رمان سووشون او را رمانی تاریخی نیز بدانیم، چندان موافق نیست و کار خود را بیشتر رمزی و فلسفی می‌داند.

بااین‌حال به نظر می‌رسد که «نبرد در قلعه گوک تپه» به شکلی بسیار جهت‌مند قصد دارد موجودیت خود را به یک واقعه مهم تاریخی پیوند بزند و تمام ابزار و عناصر داستانی را برای «بازگویی» دوباره آن واقعه به کار گیرد. با این مقدمه، ابتدا به نقد ساختار و بعد به بررسی و تحلیل محتوایی این اثر می‌پردازم.

«نبرد در قلعه گوک تپه» به چند دلیل اثر قابل‌ملاحظه‌ای است؛ ساختاری بدیع و قابل‌تأمل دارد و شکل روایت آن نیز به‌گونه‌ای است که مخاطب را به‌شدت تحت تأثیر خود قرار می‌دهد.

در ادبیات داستانی معاصر ایران، نوشتن داستانی خوش‌ساخت و تصویرگرا (به لحاظ معماری ظاهری و موسیقیایی) سابقه دارد. به‌کارگیری این تکنیک در برخی کارهای ابراهیم گلستان و محمود دولت‌آبادی (در رمان کلیدر) به لحاظ ساختار و عرضه نثر شاعرانه محکم و آهنگین، مشاهده می‌شود؛ ضمن آنکه همه می‌دانیم دولت‌آبادی ادبیات بومی و اقلیمی را تا چه اندازه کمال بخشیده است؛ اما چیزی که ساختار این اثر را از بقیه کارهای این‌چنینی متمایز می‌کند، بسامد آشکار و بسیار بالای این نوع تکنیک در پرداخت معماری ظاهری و باطنی این داستان است.

همان زیبایی و ظرافتی که در هنرهای تجسمی مشاهده می‌کنیم و همان «تصویر» بدیعی که مثلاً در یک تابلوی نقاشی زیباست، در چهارچوب کلی این اثر نیز می‌بینیم. دوتاری با دوازده‌پرده و داخل این «دوتار» یک روایت داستانی در جریان است که ماحصل رنج‌ها، تلاش‌ها و انگیزه‌های نیک و بد آدمی است و از این نظر اثر قابل‌بحثی است.

نکته بارز دیگری که درباره این اثر می‌توان گفت این است که «نبرد در قلعه گوک تپه» به‌شدت بومی و اقلیمی است. از سرزمین خاص خودش می‌آید و به دلایل کاملاً موجه می‌توان عنوان یک اثر «ترکمنی» را بر آن اطلاق کرد. درست مثل کارهای «منیرو روانی پور» که طعم نواحی جنوب را می‌دهد یا شعرهای منوچهر آتشی که به طرز ویژه‌ای، مال آب‌وخاک خودش است.

جالب‌تر اینکه؛ این اثر برای معرفی موجودیت خود به نمایش بی‌جهت و افراطی آداب‌ورسوم و لباس و دایره ویژه واژگان ترکمنی پناه نمی‌برد. او این خصلت ترکمنی بودن را به طرز زیرکانه‌ای در عمق وجود خود حمل می‌کند؛ مکث‌های متعدد میان جملات، شکل محکم و شاعرانه زبان، وصل و فصل‌های متعددی که حوادث و رویدادهای اثر با یکدیگر دارند، آوردن افعال در ابتدای کلام، چیدمان خاص واژه‌ها کنار یکدیگر و بالاخره گویش ویژه مردم ترکمن که به شکلی زنده در اثر انعکاس یافته است؛ همچنین غربت و اندوه و حالت سردی که بر فضای کلی اثر حاکم است، مخاطب را از این لحاظ به‌درستی مجاب و سیراب می‌کند.

دلیل دیگر این توفیق، نمایش موجه شیوه زندگی ترکمن‌ها و عدم اصرار بر بزرگ‌نمایی یا «زیبا جلوه دادن» مصنوعی فرهنگ و تمدنی است که این قوم بر اساس آن زندگی می‌کنند؛ بااین‌همه، این روی زیبای سکه، روی دیگری نیز دارد. «نبرد در قلعه گوک تپه» یک شخصیت اصلی دارد و یک موضوع واحد را بازگو می‌کند. پس رمان نیست. یعنی قالب رمان را ندارد. از طرفی داستان کوتاه هم نیست. چیزی بین این دو است و من نمی‌دانم چه نامی باید برای آن انتخاب کنم؛ ضمن آنکه این ایجاز در پرداخت به زندگی و منش مردم ترکمن، از جهاتی مانع شناخت جامع مخاطب از این قوم می‌شود.

«نبرد در قلعه گوک تپه» تنها کلیتی از نحوه زندگی ترکمن‌ها را به ما نشان می‌دهد؛ همچنین به جز یاش‌بخشی ـ آن هم البته فقط از یک‌جهت و آن هم رونمایی از پدیده‌ای به نام جنگ ـ غالب شخصیت‌ها فاقد درون هستند. تک بعدی‌اند. ما تنها آن‌ها را در محدوده نبرد تجربه می‌کنیم.

آدم‌هایی که تنها نگران سرزمین و هجوم بی‌رحمانه دشمن خویشند و دیگر هیچ؛ برای مثال، ما فقط وجه «رئیس» ایل بودن باتیرخان را می‌بینیم و نمی‌دانیم او چه می‌خورد، در مواقع غیر از جنگ چه می‌پوشد و روابط عاطفی و انسانی‌اش با خانواده و همسرش چگونه است؟ پلکانی که او را از یک آدم عادی به یک رئیس ایل ارتقا داده، چگونه پلکانی بوده است؟ و ده‌ها پرسش دیگر که جوابی برای آن در این اثر پیدا نمی‌شود.

شخصیت‌ها جز یاش‌بخشی همه از نیمه به ما معرفی می‌شوند. برشی کوتاه از چهره و کنش آن‌ها به ما عرضه می‌شود و این برای یک رمان کافی نیست. درست است که ما با پدیده‌ای هولناک به نام جنگ روبه‌رو هستیم؛ اما باید بپذیریم که زندگی به‌هرحال جریان دارد و انسان تنها یک جنگجو نیست. او ابعاد دیگری هم دارد. در دایره‌ای که نامش را زندگی گذاشته‌ایم، باید مجالی همه‌جانبه برای ظهور خود داشته باشد.

واضح‌تر بگویم در «نبرد در قلعه گوک تپه» و در خلال این التهاب مرگ‌آور، حتماً گلی زیبا هم در مراتع سرسبز ترکمن‌ها بوده و حتماً پسری عاشق، به عشق محبوب خویش و به هوای چیدن آن گل به صحرا می‌زده است. در این جنگ خانمان‌سوز، حتماً حسادت‌ها، خیانت‌ها، جاسوس‌بازی‌ها، تردیدها و…؛ وجود داشته است. حتماً مردم آن قلعه آداب ‌و رسوم و منش خاصی برای زندگی داشته‌اند؛ اما ما هیچ‌یک از این مسائل را نمی‌بینیم. همه‌چیز در سکوتی مه‌آلود به مخاطب عرضه می‌شود و نکته آشکار و درخور بحثی در این میان نیست.

نمی‌دانم شاید اشکال از نگاه یاش‌بخشی است که تنها جنگ را می‌بیند و پای این اهریمن را حتی به مجلس عروسی پسرش نیز باز می‌کند؛ با سایه‌هایی که بر دیواره چادر می‌افتند. شاید هم عمدی در کار بوده و قصد نویسنده آفرینش دوباره یک حماسه تاریخی بوده نه نشان دادن کلیتی از زندگی؛ بااین‌حال، آیا ما باید این اثر را کاری تک‌بعدی بدانیم که با بهره‌مندی از ابزار و عناصری چون واقعه تاریخی، حماسه، اسطوره و انتخاب نحوه روایتی کاملاً رمانتیک و تأثیرگذار دارد برای مسأله‌ای به‌شدت خشن و «غیر رمانتیک» شعری احساساتی و سوزناک می‌سراید؟ یا اینکه این اثر تنها اعتراف یک روح زخمی و پرآشوب است که عاقبت طغیان می‌کند و پس از طغیان برای همیشه آرام می‌گیرد؟!

من چندین بار این اثر را خوانده‌ام. از آن تأثیر گرفته‌ام. قلبم با نگرانی مثل تمام مردم قلعه تپیده است؛ اما با خودم می‌گویم ای‌کاش در این «مرتع زیبا» کمی آزادتر بودم و مثلاً می‌رفتم و می‌دیدم این روس‌ها که هستند؟! اسکوبلوف کیست؟ چگونه فکر می‌کند؟ غم‌هایش، خشمش، کینه و بی‌رحمی‌اش، هوس‌ها و حرمان‌هایش چگونه است؟ اما حیف که این آزادی از من گرفته‌شده است.

صرف‌نظر از این نکات، زاویه دید به‌کار رفته در اثر نیز قابل‌تأمل و بررسی است. زاویه دید این اثر تلفیقی از دانای کل، دانای کل محدود و زاویه دید درونی است.

در ابتدای اثر، هنگامی‌که ما دشت را از نگاه یاش‌بخشی تماشا می‌کنیم، این نوید را به خود می‌دهیم که این نوع از زاویه دید، به لحاظ محدودیتی که در دید دارد، ناگزیر بهتر، سنجیده‌تر و دقیق‌تر می‌بیند و رویدادها بی‌کم‌وکاست و با تمام جزئیات به مخاطب عرضه می‌شود؛ اما بلافاصله در صفحه‌های بعد، سیطره نگاه دانای کل چنان بر یاش‌بخشی فشار می‌آورد که دیگر یاش‌بخشی چیزی نمی‌تواند ببیند و احساس کند. به‌ناچار نگاهش و احساسش احساس نویسنده است نه خود او.

برای مثال آنجا که «یاش‌بخشی تیغه تیز و براق کارد را که دید، به نفس‌نفس افتاد و…سرش تیر کشید»، (ص۲۰، ۱۳۷۶) چرا نویسنده اجازه نمی‌دهد این رویدادها به شکل یک جریان سیال، در ذهن یاش‌بخشی روی دهد؟ چرا باید بگوید «سرش تیر کشید» و چرا اجازه نمی‌دهد خود این «تیر کشیدن» بیاید و با تمام گوشت و پوست و استخوانش در سر «یاش‌بخشی» بپیچد؟ یا در (ص۲۱، ۱۳۷۶) آنجا که شور نواختن در جان «یاش‌بخشی» شراره می‌کشد، چرا نویسنده اجازه نمی‌دهد یاش‌بخشی خودش بنوازد؟ این‌همه «باید می‌نواخت» و این‌همه اجبار و تأکید برای چیست؟

خوشبختانه این نقطه‌ضعف، با انتخاب زاویه درونی برای بازگویی ادامه اثر کاملاً از بین می‌رود و ما از فصل دوم یا پرده دوم، یاش‌بخشی را آزاد و بیرون از حاکمیت دانای کل می‌بینیم و به مدد همین زاویه دید، ادامه ماجرا را به شیوه‌ای جذاب از طریق منِ درونی او پی می‌گیریم.

نکته دیگر آن‌که این اثر با اینکه خود نوعی «بازگویی» و «شرح ماوقع» است؛ اما تکه‌های ناب، تکان‌دهنده و نمایشی نیز کم ندارد. صحنه‌هایی زنده با پرداخت هنری بسیار قوی که دست در دست توصیف‌ها و گفتمان‌های کوتاه؛ اما پرمعنی و جذاب، موقعیتی ویژه و خاص را به این اثر داده‌اند.

قسمتی از این صحنه‌ها انتخاب شده‌اند که با هم می‌خوانیم: «یاش‌بخشی نفس‌نفس می‌زد. ناآرام بود. نگاهش بین سایه‌روشن‌های روی دیواره نمدی، پرسه می‌زد. شبح مردها، با شعله‌های آتش اجاق، روی نمد سیاه دیواره آلاچیق می‌لرزید و داشت ولوله‌ای برپا می‌کرد. سایه‌ها در حرکت بودند. آشوبی بزرگ به پا شده بود. صدای شیهه اسب می‌آمد. سایه‌ها هراسان به هر سمت می‌دویدند. تیرها پیاپی شلیک می‌شدند. سایه‌ای می‌افتاد؛ سایه‌ای بلند می‌شد و خیز برمی‌داشت؛ سایه‌ای جیغ می‌زد و با دست به اطراف نگاه می‌کرد…»(ص ۲۴، ۱۳۷۶)

لحن اثر نیز در چهره‌های کاملاً متنوع، اغلب رمانتیک، گاه مضطرب و گاه اندوهناک و سرد، در پیشبرد اهداف اثر نقش مؤثری ایفا کرده است.

جان کلام اینکه: اگر «نبرد در قلعه گوک تپه» به جامعیتی منطقی – آن‌گونه که خود زندگی از آن بهره‌مند است – دست می‌یافت، اگر قصدش تنها ثبت یک واقعه تاریخی و خلق یک حماسه برای قومی خاص نبود، آن‌وقت به لحاظ فرم جذاب و استخوان‌بندی محکم؛ همچنین محتوای ارزنده‌ای که دارد، نه اثر برگزیده سال که اثر برگزیده یک یا دو دهه این سرزمین می‌شد؛ زیرا به‌هرحال «رمان» رمان است و تاریخ تاریخ و آنچه بیش از این دو اهمیت دارد، خود زندگی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قبلا حساب کاربری ایجاد کرده اید؟
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟
Loading...