خوب من! این روزها که بیش از امکان تصور و تحمل تنها هستم، دلم میخواهد بیشتر برایت بنویسم. با نوشتن برای تو به مسیر اصلی زندگیام برمیگردم و خودِ بهترم را دوباره پیدا میکنم. (نامه چهارم را اینجا بخوانید.)
عصر ما عصر همهگیری کروناست. زمان میبرد تا بفهمیم این بیماری در بیستوچهار ماه گذشته چه بر سر ما آورده است. وقتی این سرمای استخوانسوز فروکش کند و شب دست از لجاجت دیرینه بردارد، آنوقت ردپاهای ادامه نیافته در برف، دوستان از صف زندگی خارجشده و عمق حیرتآور ویرانی به ما خواهد گفت اینجا کجاست و ما به که یا چه تبدیل شدهایم!
زمان میبرد تا قلب و حافظه ما، من و جهان دیروز را از یاد ببرد و من و جهانی را بپذیرد که نسبت خود را با گذشته بهکلی از دست داده است. ما از هم فرو میپاشیم اگر بعد از تمام شدن این غائله نپذیریم من پیشین و مناسبات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و عاطفی دیروز دیگر به درد جهان پساکرونا نمیخورد.
بارش برف سفید در تسلط ما نیست؛ اما برف سیاه میتواند بر سر ما نبارد. این به عمق دید و آستانه تحمل ما نسبت به اتفاقی بستگی دارد که در نگاه اول به نظر میرسد از تحمل ما خارج است!
این چند خط را برایت نوشتم که خودم، تو و بقیه کسانی که با هنر و قلم سروکار دارند حساب کار دستشان بیاید که اگر بازی را در ادامه جدی نگیریم، سقوط ما و وقوع فاجعه غیرقابلجبران، حتمی است.
من هم مثل تو خستهام و دلزدگی تا گلویم بالا آمده؛ اما کسی در قلبم به من میگوید باید شروع کرد. بیسروصدا، جدی، منظم، بیوقفه و با تصوری که از آینده روشن در ذهن داریم؛ تصور کاشتن شادیهای تازه در قلبها و باغچههای خالی این مردم.
خوب من! خنده سحرانگیز تو که صورتت را در آن شبِ بهیادماندنی روشن کرد، به نور خانه من بدل شده است. در پناه این نور گرمابخش چای مینوشم، غذا میپزم، خانه را مرتب میکنم، لباس میشویم، مینویسم و پیشانی بلند تو، بزرگترین دارایی من در این روزگار ملالانگیز است.
دلم میخواهد رازی را با تو در میان بگذارم: کرونا برای جهان از بیستوچهار ماه پیش شروعشد؛ اما من نزدیک به ده سال است که در عصر کرونا زندگی میکنم!
من پیش از آمدن این همهگیری خونریز، خلوت بدون پدر، بدون مادر، بدون خواهر و برادر و جهان بدون تو و اکسیژن را تجربه کردهام و ماهیت من بر اثر این تجربه کاملاً تغییر یافته است.
من زیر نظر بهترین استادان و مربیان رشد فردی، به انسانی قویتر و آرامتر تبدیل شدهام؛ عاقبت با هزاران زنی که در من زندانی بودند ملاقات کردم و وجه ظالم، مستبد، لجوج، خودآزار، احساساتی و شکستخورده درونم را شناختم و حالا باید شروع کنم.
دیگر به تصویر مخدوش در آینه حمله نمیکنم و این سمت ماجرا را میبینم؛ خودم را. و حضور تو در قلبم به من یاری میرساند و میدانم این راه عاقبت به همان چشمه روشنی ختم میشود که هردوی ما آرزویش میکنیم.
دوستت دارم. دستهایت غم را از من دور میکند. دندان تیز نامرعی را از من دور میکند و خاطرههای تلخ، دیگر آدمها و اتفاقات مرده را از گورهای قدیمی به خانه من باز نمیگردانند. آن قدر برای من عزیز هستی که سهمی بزرگ از فردای خود را برای تو کنار گذاشته باشم.
این خاصیت یک «توی» حامی، صادق، دلنواز، مهربان و آسانگیر است که آرزو میکنم در زندگی هر انسانی وجود داشته باشد.
در نبود این «تو»، «من» در مردابی که از خودش آغاز و به خودش هم ختم میشود، فرو میرود و حیف نیست انسان بهجای عشق به تصرف کرمها و حشراتی دربیاید که جز لاشهای بدبو، چیزی از او به خاطر نخواهند آورد؟!